هیمه ، تَـراَگر، شعله فروزان شدنی نیست
حُکم است به دل برورق ونیست یکی بیش
آس ِ دل و دلــدار فــراوان شـدنـی نیست
کالای تَـرو تـازه و نـایـاب بـه بـازار
هرروز گرانتر شود ارزان شدنی نیست
در بیشه ی انبــوهم و مایل به خیالی
پیداست خیالاتم و پنهان شدنی نیست
گه پیش کشد چشم وگهی پس زَنَد ابرو
بیمار به تردید که درمان شدنی نیست
جانم به لب و چانه به پیمانه ی آبی !؟
دانم ندهد دست مرا ، آن شدنی نیست
خالیست سبوی من و پُـرگشتـنِ آن نیـز
بی جان و دل ودیده ی گریان شدنی نیست
بی بــودِ تـو درگـاه و سراپـرده و ایـوان
خشت است به بالینی و سامان شدنی نیست
دردیست به دانستن ِ راز گل ِ شب بو
بهبود به دشواری و آسان شدنی نیست
جُرم است و گناه است مگر کام دل از یار
بخشایش ِ بی توبه و تاوان شدنی نیست ؟
تا خواب و خیال است و در آن وهم و گمانی
شب کِی شودَت روز به جانان شدنی نیست
شاعر فرزاد امین اجلاسی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو