فاطمه محمودي
متولدسال62 کرج است
بطور جدي تر شعر را از سال93 حوزه هنري البرز شروع کرده است در همه قالب هاي شعري(غزل ترانه سپيد) دست به قلم برده است اما با سپيد مانوس تر است
عمده کارهاي او اجتماعي و با محوريت زن مي باشد
سال95برگزيده ي شب شعرعاشورا شده است که از قديمي ترين کنگره هاي ادبي کشور محسوب مي شود
صبح
خواب آلود
تکرارِ مشقِ روز مرگي
کنار ماشين لباسشويي
کنارِ اجاق
با يک دست غذا را هم ميزنم
و با دست ديگر
براي کتاب هاي نخوانده ام
دست تکان مي دهم
شعر هم
روزي هزار بار در مي زند
و مردي هزار بار مي گويد؛
” کسي خانه نيست”؟!
رنده کردن پياز را اما
خيلي دوست دارم
#فاطمه_محمودي
پاييز
نام ديگر زني ست
ميان چهار ديواري
که دهان اعتراضش را مي بندد
حتي در آئينه زن ديگري ست
که موهايش را درو مي کند
و رژ اناري اش را تمديد
روي گونه هاي پرتقالي اش
بندري را به تصرف در مي آورند
و من ديوانه وار بيرون از آينه
منتظر امام قلي خاني ام
تا سرنخي را سياهانه
به در بدوزد.
چقدر جواني ام را
در بشقاب بگذارم
براي مارهاي شانه ي مردي؟!
کاش شاه عباسي پيدا ميشد
به جاي شمشير برايم
يک سبد پونه مي آورد
#فاطمه_محمودي
زن هاي زيادي
يک سرباز صفر اند
با لباسي زنانه
و بدتر اينکه
گروهبان بداخلاقي بالاي سرت باشد
و مجبوري
هي کلاغ پر بروي
با اينکه مي دانم
همه ي قصه ها به سر مي آيد
و هيچ کلاغي به خانه اش نمي رسد
ولي کلاغ ها
عاشق چيزهايي هستند
که برق مي زنند
حالا
هرچقدر هم درد داشته باشي
کسي به قارقارت گوش نخواهد داد
کوچک بودم
و ترس
اندازه ي لباس هايم بود
مي ترسيدم از شب
از حمله ي پلنگ ها به پتويم
از خنده ي ديوها در خوابم
و طلسم پري هايي که
صدايشان را عجوزه اي پير
دزديده بود
لباس هايم بزرگ تر شد
ديگر حشره ترس نداشت
سايه خشمگين نبود
ترس رفت در جلد بزرگسالي ام
آمدم ترس هايم را قورت بدهم
باردارِ هزار اتفاق شدم
کسي به من نگفته بود
شجاع يک بار مي ترسد
ترسو هزار بار
حالا زني شده ام براي خودم
گوشه ي بزرگسالي ام
چمباتمه زده ام
و به اين فکر ميکنم که چقدر
ريسمان سياه و سفيد ترس دارد
#فاطمه_محمودي
شکستن شيشه ها
بازي دسته جمعي “توپ ” ها بود
آواز ترس مي پيچيد
لاي موهاي نبافته
حتي چراغ گردسوز هم زورش
به تاريکي زيرزمين نميرسيد
جنگ زده ايم
که هنوز
صداي وضعيت قرمز
در گوش عروسک هامان
شنيده مي شود
و من چقدر از راديو مي ترسم
از فرکانس هايي شبيه جيغ
از دستپاچگي
از زيرزمين با طعم ترشي و باروت
از طنابِ بدون لباس
ماهي هاي حوض
که خودشان را به مردن زده اند
از نقاشي هايم
که هميشه جنگ
رويشان درازکشيده
با دست و پايي نامرئي
حتي از دريا
وقتي موج هاي پدرم را مي بينم
#فاطمه_محمودي
زيادي ايستاده ام
شبيه مترسکي تنها
وسط مزرعه اي پر از کلاغ
با مورچه هايي که
براي اندام پوشالي ام
نقشه کشيده اند
خستگي ام
گل هاي آفتابگرداني ست
قهر با خورشيد
گندمزاري ست در حمله ي ملخ ها
درختي در هجومِ تبرهايي بي دسته
از ابرِ مرده
انتظار بارش نداشته باش
همانطور که هيزمِ شومينه
ديگر درخت نمي شود.
بيهوده ايستاده ام
اين را پرنده ها هم مي دانند
گنجشکي که از مترسک
بترسد
مي ميرد
#فاطمه_محمودي
هم قد عروسک هايم که بودم
مادرم را ابرها بردند
بزرگتر که شدم
فرشته ها
کفش هاي پدرم را جفت کردند
جا ماندم
از لي لي هاي کودکي
بازي هاي بزرگسالي
حتي يادم نيست کِي
حافظه ام را
به جاي دندان هاي شيري ام
خاک کرده ام
تنهايي ام
اندازه ي چهارخانه ي پدرم بود
بعد قد کشيد
حالا براي خودش زني شده
هم قد چادر مشکيِ مادرم
از بين رنگ هاي زنانه
دودي ميتواند روي مبل بنشيند
تلويزيون را روشن کند
خاکستري مي تواند
آبيِ چشم هايي را
آنقدر کبود کند که باران
براي باريدنش
گزارش هاي هواشناسي را ناديده بگيرد
که هيچ انگيزه اي در رنگ هاي تند
باقي نماند
مثلن قرمز
مردهاي زيادي را
در رام بودنشان به شک بياندازد
زندگي
بازيِ رنگ هاي عجيبِ زنانه است
گاهي زخم ها را مي توان
پشتِ رنده کردن پياز پنهان کرد
جوري که حتي
لاکِ پوست پيازي هم
اشکِ آدم را در بياورد
زنِ زيباي روزمرگي مي تواند
جاي خورشيد را اشغال کند
حتي ماه
وقتي در کاسه ي کوچکي افتاده باشد
ميتواند شاخه هاي درختي باشد
با ريشه هايي هوايي
حتي آسماني
با قطره هاي بازيگوش
يا پنجره اي که مي خواهد
لبخند تلخي بر ديوار باشد
زنِ روزمرگي ميتواند بخندد
به شلوغيِ سينک
يا لباسشويي با دهاني پُر
که هر چه ميگويم
گوش نمي کند . . . !
دل پيچه اش را
از صداي دکمه اي مي فهمم
که بالاخره افتاد
دکمه ي شلي که آستينش را
هرروز جاهليت مردي مي کشيد
#فاطمه_محمودي
ديشب سرم رو پاي بابام بود
امشب رويِ زانوم بابامه
با خنده هاش دنيامو ميخندوند
حالا همه دنيام زير پامه
اين گريه ها لرزوند دنيامو
از چارديواري چيا مونده
اون آجرارو زود برداريد
پستونکِ آبجيم جا مونده
اونقدر گيجم که نمي دونم
ديشب کجاي خونه خوابيدم
از صُب مثِ ابراي پاييزي
دور و برِ اين خونه باريدم
خونه که نه،تيرآهن و آجر
بي پنجره،بي در،بدونِ تاب
از عکسِ دسته جمعي تو مشهد
چيزي نمونده جزهمين يک قاب
خورشيدِ هرصبحم کنار تخت
ميگف بيا تو بغلم جا شو
کي فکرشو ميکرد به مامانم
از زير آوارا بگم پاشو
از مشقِ ديشب ديکته جا مونده
تو اين خرابه مرگ مي شينه
لعنت به هرچي زلزله س وقتي
گلهارو با بي رحمي مي چينه
حالِ دلم آشوبه بعد از اين
فکر و خيالا قدّ ِ سنَّم نيس
من يه بلاتکليفِ آواره م
يه بچه با چشماي هرشب خيس….
با دلهره،با اشک خوابيده
اين پيچکِ دستاشه رو شونه م
هر وَخ که ميترسيد ميپيچيد
ميگف که من ديوار اين خونه م
وقتي که ميخنديد گلايِ رو
پيراهنش آواز ميخوندن
موهاش واسم موجاي دريا بود
رو چارشونه م باز مي موندن
انگار ديشب خيلي خوابيدم
چون خواب ديدم زير آواريم
اين سقف روي سرمون خوابه
ما هر دو بينِ تخت و ديواريم
ما خوابِ خوابيم زير اين خاکا
بايد بياين ديوارو بردارين
من نوعروسم تخت خوابيده
آهسته اين آوارو بردارين
ديشب تو آغوشم چشاشو بست
بي اونکه فردارو بلد باشه
صب تختخوابم غرق مريم بود
خوابم ميتونه خيلي بد باشه