من کودکانه محو تو بودم که چون عروس
تا حجله ی خیال من آسان نیامدی
از تو که دل بریده ی شهرم ولی بدان
بیمار عشق مرد و به میدان نیامدی
تا حجله ی خیال من آسان نیامدی
از تو که دل بریده ی شهرم ولی بدان
بیمار عشق مرد و به میدان نیامدی
پرسان نباش غم که چرا در زمین یاد
هر طرح سایه های سیاحت نشین درد
می گویدم به آه پریشان هر شبش
تا این حراج دل، نه، تو ارزان نیامدی
بر خشت پاره پاره ی قلبم نشسته ای
چون پا به ماه بغض زمستان تن شدم
دستان مرگ عاشق آغوش بی دلم
تا پیک نفرتم تو بدین سان نیامدی
از سوز و ساز آه گلویم بخوان که عشق
همرنگ می شود دل غم ها به اشک تو
در گیر و دار منطق تاریک من ببین
بی های و هوی فلسفه بر جان نیامدی
شب را سپیده برد و مرا هرم انتظار،
فانوس روشنای نفس غرق و در سکوت
تن را گرفته با تب تنهای جان که تو
دل را ربوده ای و غزل خوان نیامدی
.
#فاطمه_خجسته
#غزل_دوری
.
شاعر فاطمه خجسته(بچه گیام)
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو