فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 23 مهر 1403

پایگاه خبری شاعر

فاطمه اشعري

زني زيبايي اش را
پنهان كرده ميان لب هايش
و سكوت را هر روز با خود
از خانه بيرون مي برد
برمي گرداند
به اتاق مي كشد
مي خواباند

زني زيبايي اش را
با انگشت هاي بلند استخواني اش
محكم بسته لاي موهاش
رخت هاي چرك را چنگ مي زند

زني هم نشسته
و زيبايي خود را
تكه
تكه
در دهان كلماتي مي گذارد
كه شعر مي شوند
براي معشوقه اي خيالي

غم انگيز ترين اختراع بشر
آينه اي است
كه بيرحمانه
دروغ مي گويد

#فاطمه_اشعري

2
.
من
سفر های زیادی داشته ام
تو اما غمگین ترینشان بودی
با دستی موهایم را شانه زدی
با دست دیگر عطر به سینه ام
با دستی دکمه های پالتو ی سیاهم را بستی
با دست دیگر بند کفش هایم
با دستی بلیطم را گرفتی
با دست دیگر چمدانم
و با دست هایت
هل دادی ام به سمت در
تو
دست داشتی
به رفتنت در من
از میان مسافران اما
تنها دست های من نرفت .

فاطمه اشعری

3
جهان
روزي هزار بار
گم مي شود در كافه اي كوچك
پيدا مي شود در گورستاني بزرگ
و كسي هرگز سراغ سر هاي ناپديد شده در كلاه را نمي گيرد
و كسي هرگز نمي داند
چرا پرچم هيچ كشوري
لبخند نيست

فاطمه اشعري

4
موهايم را
مثل سيم تلفن
در دست هايم مي چرخانم
و در خيالم
با تو حرف مي زنم

فاطمه اشعري

5
جای روزنامه اگر
شعر می خواندی
جهان را پر می کردم از خبر های خوب
جای شعر اگر
کلمه ها را قطار میکردم
رسیده بودم به تو

شعر اما
تنها بلد است
دست هایم را بند کند
به اندام نیمه کاره اش
و هربار از بلند ترین پنجره ی چشمانت
پروازم دهد بی بال

شاعر شدم تا
اگر به دیدار زنی رفتی
با کاغذی کوچک
در جیبت پنهان شوم
لابه لای پاکت های سیگار
و با اولین حرف از عشق
با اولین دود
فکر کنم
فاتح لب هایت
من بوده ام

فاطمه اشعری

6
پشت پرده اي تور
لايه اي نازك
پشت چشم هاي مه گرفته ام
گریختی
اسبِ لاغر من
و پاهای من طاقت نداشت
آن مسافت طولانی را دنبالت بدود
هرچند
آهسته
آهسته
قدم برمي داشتي
احساس میکردم
ماهیان بی رنگی
از حلقومم بیرون میزنند
احساس میکردم موهایم
احساس میکردم موهایم
مارهای سیاهی شدند که فرار میکنند از هر سو
احساس میکردم چشمانم را
نوک‌زدند
کفتارها

رفتنت را ایستاده بودم
رفتنت را ایستاده نبودم
رفتنت را میرفت و
رفتنت نمیرفت

از آسمان
کرگدن بارید
از زمین گاو رویید
گوزن ها به دیوار کشیدنم
گورخر ها آوازم دادند

میان کمرت بود دست هایم
میان موهایت
میان سایه ات بودم
کش می آمد اگر
لعنتی

کلاهم را روی سرش گذاشت
ادای دلقک ها را درآورد
ازهرچه دٌورم بود
دورم‌کرد
از هر چه دورم کرد
دور تر
بادِ احمق نمیفهمد
وقت شوخی نیست

بادِ احمق!
کدام در را ببندم
کدام پنجره را باز کنم
کدام لباسم را بپوشم
کجا نگرانش باشم؟

نه پشت پرده اي تور
نه لايه اي نازك
نه پشت چشم هاي مه گرفته ام
خیال من برايش دست تکان داد
آن سوي میز نشاندش
سفارش قهوه داد
خندیدش

گوش داد
بوسیدش
حرف زد
چشم بست و نگاه كرد

نبود؟
نه
بودنش پر کرده بود مرا
بودنش ریخته بود در فنجان
قسم میخورم به میز
قسم به صندلی
قسم به قاشق کوچکی
که لمس كرد دستانش را
قسم به این همه شیرینی
به فال من تهِ چهره اش

پرده کناررفت
تاریک تر شدم
مه فرو نشست
اشک افتادم

یادم رفت به خانه برگردم

فاطمه اشعري