قالب شعر: شعر نیمایی
راه افتادم
ز طلوعِ آغاز؛ به رهی که زندگیست
به کجاخواهم رفت ؟من نمیدانم
درعبورِاین حضور
جریانهادیدم
جویباران جاری،صخره هایی سخت !
چشمه هایی پاک
که برون میزنداز روزن ِخاک
گرگها دیدم ؛ که بجز شهوت وُدرّندگی ِذاتی خود
نروند ازپی هیچ کارِدگر
گوسفندانی که نگیرند پندوَدروغ چوپان
که به صد حیله و نیرنگ وفریب
میکـَند چاه برای مردمان
و سر انجام خودش نیز در آن
هست غلتان وذلیل
غیرِآن قصه که درکتابمان مانده به یاد
می شودگفت هزارویک دلیل
باز دیدم
چه غزالانی زیبا! میربایند دل
وَ خداهم حاضر
روبهانی مکار ،که برای طعمه حیله ها برده به کار
غافلان را بکشانند به دام
تارسندبلکه به کام
وَ نیابند آرام
زندگی طیف هزاران رنگست
دل من بی رنگست
دل بعضی سنگست
دل تنهایی ِخوبان تنگست
خالی از نیرنگست
دل ِمن فاخته است
هر کجا یافته است آشیان ساخته است
گه به روی جای کفش
وَکنار ِمعبرِ یک گربه
چه کلافی درهم
سرِ نخ بسته به غم
خوش بحال آن عقاب
میزند شیرجه به آب
میرود به روی موج
ماکیان میگیرد؛ ماهیان میبلعد
بعد از آن موج سواری بکند
آن عقاب هم بخورد تیرو بیفتد بی تاب
گرچه گسترده پرش بروی خاک
دل من فاخته است
قافیه باخته است!


