غزه و حنجرهاي بيروتي
نه وطن ماند و نه مردم نه جهان پيدا بود
نه نگاهي كه پر از غربت زيتونها بود
آهن و خون شبي از مرگ فراهم كردند
كوچهها شعلهور اين شب بيفردا بود
*
آسمان خشك و زمين خشك و دقايق همه خشك
خشكتر چشم تو در هرولهي دريا بود
خاك و خاكستر و باروت تفاهم كردند
باز هم نوبت آتش زدن قانا بود
*
غزه كل ميزد با حنجرهاي بيروتي
كوچهها ملتهب از كوچ پرستوها بود
سينهها از نفس گرم سواران سرشار
دستها از خون دريا دريا دريا بود
*
كودكاني همه از نسل شتيلا ديدند
كه دلآزردهترين پيغمبر موسي بود
محمدحسين صفارزاده