عيسي محمدي،
عيسي محمدي، شاعر و روزنامهنگار ايراني است كه در سال 1357 در شهر نير، از استان اردبيل به دنيا آمد. او خيلي زود، هنگامي كه يكساله بود با خانوادهاش به تهران مهاجرت كرد.
محمدي شعر و شاعري را از نوجواني و به صورت خودجوش شروع و در كلاسهاي شعر فرهنگسراي بهمن شركت كرده و زير نظر شاعراني چون ابوالفضل پاشا و عباس براتيپور و … كارش را آغاز كرد. البته بعدها كه وارد حوزه رسانه شد، به واسطه تلقي خاصي كه از دوري شعر كلاسيك ايراني و وقايع و نيازهاي روز داشت، 15 سالي شعر و شاعري را كنار گذاشت و قصد نداشت كه به اين حوزه ورود كند.
اما در ميانه فعاليت رسانهاي و روزنامهنگاري، مجدداً به شعر و شاعري بازگشت كه نتيجه آن، سرودن اشعار و غزلها و رباعياتي در حوزه كلاسيك بود. بخشي از اشعار او در سايتهاي معتبر شعر و ادبيات منتشر شده است. محمدي در آستانه چاپ اولين كتاب غزليات و اشعار خود با عنوان «غزلهاي بينام؛ غزلهاي بينان» است.
اين شاعر همچنين به عنوان كارشناس-مجري، در برنامههاي مختلف راديويي هم حضور يافته و در كسوت سردبيري و معاون سردبيري و دبيري سرويس و نويسندگي در حوزههاي هنر و فرهنگ و اجتماعي، با نشريات و مجموعههاي مختلفي از جمله متمم، همشهري جوان، همشهري سرنخ، روزنامه همشهري، جامجم و … همكاري داشته و اكنون نيز نويسنده و روزنامهنگار مستقر در روزنامه همشهري است.
***
جهان عصاره عشق است یا عصاره درد؟
وَ نور کم رمق خنده در نظاره درد…
هرآنچه آمده شکلی ز رنج و اندوه است
جهان روایت یکصدهزارباره درد
درون حبس ابد روزها شماره شدند
چه چوبخط زیادی است بر جداره درد
ببین که تخته و در را چه جور میسازند
لباس عاقبت ماست بر قواره درد
نگرد، گشتم و هرگز نبود و هرگز نیست
که مرهمی و دوایی برای چاره درد
بگیر در بر و با غم رفیق جانی باش
شکوفه میدمد از روح در هماره درد
***
*
جاده چالوس چشمانت تماشایی شده
پشت هر کوهی که میپیچم، چه غوغایی شده
در چمن-دریای تو یادی ز بابلسر نهان-
رامسر از فرط رویای تو رؤیایی شده
تالش موهای تو یک چالش بیانتهاست
کوه در پیشانیات هممرز دریایی شده…
در خیالستان حیران تو مِه بود و جنون-
در اسالم، چشم ِ رنگینت چه معنایی شده
من کویر و شورهزارم، من بیابان، بوتهزار-
این نمکزاران ببین با تو چه دنیایی شده…
***
شاذ و نفسگیر و هراسان و پریشان بود
عشقت برای من «بلندیهای جولان» بود
معشوق، بانویی ز سرحد مسلمانی-
آنسوی دیگر یک یهود نامسلمان بود
رسوایی ما باز هم پنهان نخواهد ماند
وقتی که عمقش از مریوان تا سراوان بود
من زندگی را سخت دیده، سخت افتادم
بیآبرویی سرنوشت سختجانان بود
این سرنوشت قلبهای سنگی سرد است
قلبی که خالی از مرام مهربانان بود
یک تن از اینجا رد شد و جمعی به دنبالش
مرد پریشانی که مجنون خیابان بود
در من تضادی زندگی میکرد و خواهد کرد
مردی که مؤمن بود و خالیتر ز ایمان بود
دیگر مرا از خاطرات خویشتن بردار
دیوانهات، چون نقطهای، لبریز پایان بود
***
هوا، هوای غزلهای سرد پاییزی است
بخوان، که غصه تنگ غروب بد چیزی است
تمام خانه پرافسوس، پرنفس، پر یاد
هنوز حلقهات آنجا، میان رومیزی است
یکی نوشت که پاییز، فصل آخر سال-
چقدر جمله او، جمله غمانگیزی است
و آبشارم و در مرز شب، فروریزان
و فصل مردم تنها، چه فصل لبریزی است
مخواه عاشق سبز بهار باشم من-
هوا، هوای غزلهای زرد پاییزی است
***
تلفیقی از باران و کوهستان و جنگل بود
مه بود و تاریکی، حدیثی بس مفصل بود
رودی ز کوهستان و رود اشکهای من-
هرگز نفهمیدم کدامین رود، اول بود
روح حقیر من میان این همه تردید
یک عمر در سمت نگاه تو معطل بود
با هر خیالت، گور خود را بارها کندم
مرگ من دیوانه انگاری مسجل بود
یک عاشق گمنام در کنج خودش جان داد
مردی که چشمانش پر از اندوه و تاول بود
اینجا غریبی در مزار یاد تو خفته است
یادی که از باران و کوهستان و جنگل بود
***
شراب کهنهٔ شیراز را به لب ببری
که هوش از سر ایرانی و عرب ببری
چونان شعف ز فراسوی موی تو ریزد
که اعتبار ز هر شادی و طرب ببری
کلام موجز تو منتهای ایجاز است
سکوت کن که دل از ملت طلب ببری
سکوت کن که زمان از زمانه برخیزد
سکوت کن که مرا تا به راز شب ببری
جهان چشم تو افسون و ساحری باشد/دارد
نگاه کن که رخت، حجت سبب ببرد
ببین تمام جهان ایستاده در شوق است
شراب کهنه شیراز را به لب ببری