نگاهت را مگیر از من، که بر چشم تو معتادم
نگاهی را که میدانم دگر دادهست بر بادم
مرا کیفیت چشمان زیبای تو کافی بود
که وادارم نموده تا به زندان تو تن دادم
دمی از بند چشم خود مکن آزاد صیادم
که من دانسته در زندان زیبای تو افتادم
و تو ای عشق، ای زیباترین لطف خداوندی
چه شد آنکس که جانم بود، چنین برکنده بنیادم
چرا رحمی ندارد در دل سنگ و چنین سردش
که بر سردی کشانیده تن چون تیر و مردادم
تمام جرم من این شد که از جور تو سرمستم
من از روزی که در بند توأم، اینگونه آزادم
صدای در سکوتم را، دلی خواهم که دریابد
دگر خسته شدم از بیصداییهای فریادم
#علی_سلطانی_نژاد
شاعر علی سلطانی نژاد
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو