فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 8 فروردین 1404

پایگاه خبری شاعر

علی رضا پنجه ای

شمع
خيالت آفتابي نبود
كه سايه، بي تو
به آسايش روز غبطه مي خورد
نگاه كه مي كنم
مي خندي
رنگ چشم هايت را هنوز به خاطر مي آورم
صداي بال شاپركي
مرا به تو نزديك مي كند
مي گفتي شمع را به خاطر بسپار
گل را هرگز
و من تازه مي فهمم
كه خانه تو را كم داشت!

لُغَز قصيده ي پنهان
تو كيستي
كه وقت آمدنت
پرنده ها آغاز مي شوند
تمام كلاه هاي آ
به شكل پرواز
گرداگرد تو مي چرخند
تمام شعرهايم سئوال (؟) مي شوند
تمام خطاب (!) ها
شگفتي (!) ها
درنگ (،) ها
نقطه ها (.) ها
برابر (=) هر استعاره
يا كنايه اي از تو
نظام مي بندند
نفسي ديگر باره مي گيرند
كيستي
كه تمام الفباهاي جهان
به هيأت سبزه زاران
گرداگرد نام تو شكل مي گيرد

كيستي
اي همه هستي
كه برابر (=) شكوه خدايي
و منظومه هاي نا مكشوف
گرداگرد ذات تو در چرخشند
كه رمز تمام گنج هاي جهاني
آفريننده ي گيتي
شكوه هستي
و معناي لايتناهي تمامِ هر آن چه كه آفريده اي

نه!
به تمام الف هاي شعرهايم حق مي دهم
پيش پاي تو سرو هم كه باشد
زانو مي زند
به همان سان
كه تمام كلاه هاي آ به شكل پرنده
تمام خطاب (!) ها و
شگفتي (!) ها
و تمام پرنده ها از تو آغاز مي شوند

توضیح:این سه حرف جدا وارونه در کتاب چاپ شده است:                   ع.ش.ق.
نخستين اردي بهشت

روبرويم تو نبودي
كه تو را مي خواستم
چونان همه ي آوازهاي اردي بهشت
و چون نامت در حافظه ام نبود
پنداشتم
مي توان تو را نخستين اردي بهشت ناميد
و از اين رو
سي شكوفه، پهلو دريده و
ميوه ي تابستانه را در سبد خالي دستانم مي گذارد
چشم بر شكوفه هاي اُردي بهشتي ديگر
به اشك غرقه مي شوم

از مجموعه  شعر عشق اول چاپ دوم ۱۳۸۵

باورها را روی اسب پاشاندم

باورها را روی اسب پاشاندم
عصر نجیبی بود

زمین از یورتمه ضرب آهنگ عجیبی داشت

بذری سبز کرده بود

علف‌های پشت ران اسب را

را را دیدم

گفتم از در چه خبر

گفت رفته گور باباش

نمی‌دانم خانه‌ی که

از چه پرسیدم

گفت این روزها با به می‌گردد

دست‌هایی با یک چشم دارد و

یکی کوتاه‌تر

که نیامده

کارشان

بالا گرفت

بالاتر

فرهیختگی‌ست

از این آبستن‌تر نکشیدم

تنگ‌تر ندیدم

طناب را

بالا بالا بالاتر

می‌کشیش

بکشش

بمیره

کیشمیشی‌تر از این که نمی‌شه؟

می‌خلاصَنت

به تو چه

نمی‌دونم

می‌دونی!

بازم بخون برام

می‌خونم طوری نیست

می‌خوام برم

؟

یک جایی همین طرف‌ها

کدوم کوه؟

خدا که باشه کافی‌ست

بعدش؟ باور کنم؟

نکنی…

هاچین و واچین

هر چی رو نچین

گل‌ها رو بچین

تحریر اول 29 مهر 86/تحریر دوم:9 دی 86

ربات‌ها عاشق

نامِ تو

کدام دریا ننوشت

دل من!

ربات‌ها عاشق

دهلیزها تنگ

شاه‌رگانِ سیم‌خاردار

جگرت نیش می‌کشد

آفرین

کبکی     راه رفت

پر

پر

پر

کلاغا کلاغ

پرپر نه

کرد تا طوق

سرش زیر برف

می‌زنید

می‌گویید

حرفا حرف

حرف

جامِ جم

– همه‌اش حرف‌های حرف-

جمشیدها موش

پنیر سوراخ     شکل سوراخ

پیکرِ اعدامی

حمیدها موش‌تر

سوراخ جای گلوله

پیکر

پیکره

تقویم     سنگ‌تر از سنگین

سنگ     سنگواره‌ای خارا

درّان

دستان اهرمن

بازاباز مدائن

نامانامِ ایران

فخرا فخر تخت جمشید

مینوی پاسارگاد

قلعه‌ها فاتح

سربازها بیدار

تاخت اسپ‌ها

میدان‌ها پر غبار

قار غار

زار زار

برفا برف

استخوان‌سوز     زمستان

می‌گذشت… این نیز

3 آذر 88

مترسک من

مترسک‌ها و

غروب را گذاشته‌ام سر کار

سرکارها را:

بشوید مترسک همه

باشید مواظب

فقط

نرینند کلاغ‌ها

هیکل‌تان را

نخورید تکان

می‌زنند سنگتان

می‌کنند هوتان

می‌کند قرمز

آن قدرِ همه‌ی آفتاب‌ها

پارچه‌یِ سیاهِ صورتتان

کلاه‌تان

حصیرِ لانه‌ی پرندگان

بزن حرفی!

بگو چیزی!

شده‌ای تو هم مثلِ درست

شعرِ من

“اذانِ وقت”*

مادر می‌کند سیاه حنجره‌اش را

– افتاد تو خودت نفرین

وق‌زده و آب‌دار

حالا

می‌خواهی

کنی نفرین

برج عاج‌نشین‌ها را؟

بکن!

… اما…

بزن حرفی- فریادی

مخواه دست‌کم

کنم فکر

خوابیده‌ای

همیشه برای…