
خسته بود ونفس نفس می زد آسمان را به گریه می انداخت/
دردهای نشسته بر جانش استخوان را به گریه می انداخت/
هرشب از دردهای بی پایان روی تختش غروب می بارید/
بسته ی قرص های کوچک او استکان را به گریه می انداخت/
لحظه لحظه میان چشمانش آسمان کودکانه خط می خورد/
از غروبی شکسته می امد وزمان را به گریه می انداخت/
راهروهای خسته می رفتند زیر پایش جهان به هم می ریخت/
صندلی همیشه خسته ی او عابران را به گریه می انداخت/
او ولی حس خوب بودن بود او ولی بی بهانه می خندید/
خنده های غریب لبهایش دوستان رابه گریه می انداخت/
قصه ها چون همیشه می گفتند مردی از روی خویش رد می شد/
ومیان نماندن وماندن چمدان را به گریه می انداخت/
آخر اما میان رفتن او مرگ تنها به چشم خود می دید/
کوه صبری که با غرور خودش سرطان را به گریه می انداخت..