،علیرضا میرزاخانی
،علیرضا میرزاخانی هفشجانی در سال 1334 در هفشجان متولد شده است .وی از شاعران پیش کسوت استان چهار محال و بختیاری ست که اگر چه به سبب اشتغال و معیشت با شاعران و محافل ادبی دیر همراه شد اما با این وجود خود را به دوستان شاعرش رساند. اولین باری که به نشست های ادبی فراخوانده شد درسال 83 به دعوت محمدعلی بهمنی در بندر عباس بود انجمنی با مسوولیت جواد ضمیری که ایشان هم از شاعران مقدم و نام آشنای هرمزگان است. و پس از آن به انجمن های شعر استان ملحق شد. با وجود سن میرزاخانی تازگی و جوانی در شعر او مشهود است و با آنکه پویایی قوه ی تخیل با سن و سالمندی در مسیر عکس حرکت میکند اما کماکان این عنصر یعنی تخیل و خلاقیت و سوژه یابی در شعرهای او نمود دارد. گزیدهای از اشعار علیرضا میرزاخانی هم اکنون در مرحله ی ویرایش است و امید که تا سال آینده چاپ و منتشر شود.
1
گرچه میدهد اوباغرورش آزارم
ولی زخواستنش دست بر نمی دارم
شکوفه می دهم از شوق اگر نگاه کند
به من که خوارترین خار روی دیوارم
دوید ماه من و پشت ابر پنهان شد
سپیده بخت نشد بعد از آن شب تارم
نشسته ام سر راهش نه با امید شفا
که پیش پاقدمش جان خویش بسپارم
اگرچه تیغه ی تیزش مرا بسوزاند
مخواه هرگز از این مهر دست بردارم
کم است یک دل آنگونه برده دل، گویی
هزارها دل دیگر به او بدهکارم
علیرضا میرزاخانی
2
خواستم باز کنم با دل سنگت گله را
تازه کردم به هوایت، نفسِ حوصله را
سالها رفت و من منتظر این بودم
که بهار آید و بیدار کند چلچله را
دیگر از دست دو رنگی زمان خسته شدم
از خدا می طلبم صحبت یک، یکدله را
آه ای خاک مگر درد منت در دل هست؟
که بپا می کنی اینگونه ز جان زلزله را
در کمین است ببین رهزن دل از هر سو
برو ای اشک! خبر دار بکن قافله را..
علیرضا میرزاخانی
3
ازسوی او گرم بجز از غم نمی رسد
شکرخدا!! وگرنه همین هم نمی رسد
روزی ده است و مائده ی غم به سفره ام
ازلطف بی نهایت اوکم نمیرسد
با زخم کاری ام سر و کارم همیشگی ست
اما به ابروانم ازین، خم نمی رسد
باران رحمت است و چه خوب اینکه بر سرم
از لطف چتر دوستی اش، نم نمی رسد
با این همه کسی نبود شادتر زمن
یا اینکه هست وبردل شادم نمی رسد
علیرضا میرزاخانی
4
گل کرده است طبع همه کوچه باغها
پرچین شدست دامن گلدار راغها
بلبل همیشه سازتورا خوب می
زند
ماتم گرفته اند تمام کلاغها
لاله هنوز منتظربوسه ی تو است
بگذار داغ تازه تری روی داغها
بسیار بهر دیدنت امید بسته اند
بنگربه سویِ سوی تمام چراغها
اشکم اگرزدیده روان شدبه عشق توست
تاکه طراوتی برساند به باغها
علیرضا میرزاخانی