علیجان قناد مقدم
آه این پرنده های قفس طرحی از منند
در ماجرای پرتره یک جور مبهمند
پایین ابر خط خطی ام شهر کوچکی است
این نقطه های ساکن وخوشبخت آدمند
احساس می کنم که براندام زرد بوم
دارند جای پنجره ها پرده می کشند
شاید منم کلیشه عکس شماره دار
سلول انفرادی روحی اسیر بند
ته چهره های عاطفی بی خیال باش
دیگر برای صورت من خنده آورند
وقتی سکوت آخر حرف غرور توست
با چشمهای بسته به حال خودت بخند
آه از قفس قفس قفس دست های تو
دستان بی کسی که تورا هدیه می دهند.
2
ماه اتفاقا از فراز خانه ها رد شد
باید که در این کوچه ها گم می شدم،بد شد
از من خداحافظ اگر می بینمت فردا
با اینکه می دانم دلم تنگ تو خواهد شد
امشب نشد بود و نبودت را بپرسم هیچ
اما گریزی نیست باید بود، شاید شد
یکوقت باران می زد و ما را جنون می برد
حالا همین خلواره ها دیوار شد، سد شد
با رفتنت چشمم به عشق و مرگ عادت کرد
قلبم شبیه جاده ای پر رفت و آمد شد!!
خولواره ها نیما
3
همزمان زمزمه کردند دوعابر،مرده
چمدان دارد ودفتر به چه خاطرمرده؟
این همان زنده ترین نیست که بازی میکرد؟
چه هنرپیشه خوبیست چه ماهر مرده
خانمی نبض گرفت وبه ترحم برخواست
: تپشی توی رگش نیست به ظاهر مرده
شاعری دکمه پیراهن او پس زدو گفت:
حس غربت زده یک مرغ مهاجر مرده
یک نفرهم تلفن زد که: حوالی بهار
کوچه خاطره یک مرد مسافر مرده
همه جا رنگ شدو سرزده باران آمد
گفت: مردم بپذیریم که شاعر مرده
صبح فردای کلاس وصف حاضر غایب
مبصر وناظم ودربان ومشاور مرده
بوالهوس،بی سروپا،فاصد،خائن،عاشق
حاضرم،حاضرآقا،حاضر،حاضرمرده
همه رفتند از این صحنه وباران هم رفت
این همان مرد که در پرده آخر مرده