خزان عمر مرا موسم بهار آمد
دل شكسته ى من عاقبت به كار آمد
دل شكسته ى من عاقبت به كار آمد
چه سرگذشتِ عجيب و غريب دارد دل!
قرار رفت و گمان مى كنم قرار آمد
نمانده هيچ اثری چون ز “چشم و دلْ سيرى”
بدان دوباره در آيينه ام نگار آمد
خروشِ سيل اَم و در كوى او زمينگيرم
به جبر برد مرا تا به اختيار آمد!
براى دل كه گريزى ز خامسوزى نيست!
چگونه سوی رخ آتشین یارآمد!؟
حريمِ بسترَش آماجِ شرم ميخك شد
گلِ سترونِ رسوايى ام، به بار آمد
تپيده از رگِ سنگِ خِرَد، چو خونِ جنون-
شكستِ من ز كفِ نبض بى قرار آمد!
به قدر نيستى ام، گشته ام رها در او
شرابِ هستى ام از ساغرِ بهار آمد
شاعر علي اصغر اسماعيلي
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو