لوگو پایگاه خبری شاعر www.shaer.ir

فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 25 آبان 1404

پایگاه خبری شاعر

داستان:

عشق خونین

پاسی از شب گذشته بود و با اینکه هنوز فکرم در حصار اسبم گرفتار مانده بود و مدام در آرزوی یافتن رفیق روزهای سخت خود بودم، پلک‌هایم به آرامی به خواب می‌رفتند. ناگهان صدای نفس‌هایی که مانند امواج دریا در دل شب می‌غلطید، مرا از خواب بیدار کرد.
چشم‌هایم را باز کردم و در سیاهی شب، ماهی در آسمان نگاهم می‌درخشید. نورش مانند الماسی درخشان، نفسم را بند آورده و گرمای خورشید در رگ‌هایم حس می‌شد، گویی در بهشت کنار حوری‌ها نشسته‌ام و از شراب لب‌هایشان می‌نوشم.
چشم‌هایم را کاملاً باز کردم و دختری با زیبایی افسونگر به چشمانم خیره شد. گویی نسیم پاییزی جامعه از تن درختان می‌درد. آن ابهت و قدرت نگاهم در بند نگاهش به اسارت رفت، مرا به شدت تحت تأثیر قرار داد. با تعجب و در حالی که آب دهانم را قورت می‌دادم، پرسیدم: «تو کیستی؟»
دخترک با نگاه جادویی در حالی که به سمت من نزدیک می‌شد، با صدایی نرم و دلنشین گفت: «من تهمینه‌ام، دختر شاه سمنگان هستم.»
با شنیدن این کلمات، لبخندی که در دنیای پر از سختی‌ها گم کرده بودم، بر لبانم نشست. نگاه عاشقانه تهمینه به نگاهم گره خورد و با دیدن چهره متعجب من ادامه داد: «شجاعت شما را بسیار شنیده‌ام و گویا جز خداوند جهان از هیچ کس ترسی ندارید. ایران در آغوش تو پناه گرفته و توران از شنیدن نامت چون سایه در شب به خود می‌پیچد. تو را در خواب‌هایم می‌جستم، اما امشب کنارت نشسته و حرف‌های دلم را در گیسوی کلمات می‌بافم.»
من که از آن همه زیبایی به وجد آمده بودم، لبخندی زدم و حیبت مردانه و خشم نگاهم را در سینه آهنینم به قفس سپردم. تهمینه همچنان ادامه می‌داد: «تو را ندیده عاشقت شده‌ام و می‌خواهم از تو پسری چون پدرش نیرومند و دلیر داشته باشم.»
این دقیقاً همان چیزی بود که از خدا می‌خواستم: دختری زیبارو، باوقار و دلیر، که در دلم آرزوی داشتن فرزندی نام‌آور را می‌پروراندم. بدون درنگ، شخصی را نزد شاه سمنگان فرستادم و از او خواستم تا تهمینه را به عقد من دربیاورند. آن‌ها نیز با خوشحالی استقبال کردند.
آن شب را در کنار زنی که در قصه‌ها دنبالش می‌گشتم، گذراندم.
نوازش دستان تهمینه همچون نور آفتاب بر تنم می‌غلطید، چشم‌هایم را باز کردم و رخش در گوشه‌ای از حیاط منتظر بود. خود را از آغوش تهمینه جدا کردم و مهره‌ای را به عنوان یادگاری به او دادم.
تهمینه با خوش‌رویی پرسید: «این مهره برای چیست؟» در حالی که دست‌هایش را می‌فشردم، به او گفتم: «چنانچه فرزندمان دختر بود، این مهره را به گیسوی او ببند و اگر پسر بود، به بازوی او. من باید راهی ایران شوم.»
سوار بر اسب شدم و خود را از قلعه و آغوش زیباروی تورانی کندم.
رستم سوار بر رخش به سمت ایران حرکت کرد؛ اما صدای ناله‌های مادری خاموش می‌سوزاند سینه‌ی تاریخ را. از دور دست‌ها و درست از جایی که خورشید بر آسمان ایران سایه انداخته از دستان پدری خون می‌چکد.

آثار دیگر نویسنده :

Uploaded Image

موقعیت در نقشه ادبی :

قالب تخصصی داستان : داستانک