در غروبی پر پروانه بسوخت
آتشی بود که کاشانه بسوخت
هر چه دل بود دلا جمله شکست
آن که جان آمد و جانانه بسوخت
در قماری که جهان داده به دست
بود ما بود غریبانه بسوخت
روزگاری به جهان چشم گشودیم
خنده در چاله غم خانه بسوخت
آنکه همواره چو دیو لانه بساخت
به یکی چرخش مستانه بسوخت
چون کنی سود به یک بت که شکستی ؟
دل “آباد” ز بت خانه بسوخت
آتشی بود که کاشانه بسوخت
هر چه دل بود دلا جمله شکست
آن که جان آمد و جانانه بسوخت
در قماری که جهان داده به دست
بود ما بود غریبانه بسوخت
روزگاری به جهان چشم گشودیم
خنده در چاله غم خانه بسوخت
آنکه همواره چو دیو لانه بساخت
به یکی چرخش مستانه بسوخت
چون کنی سود به یک بت که شکستی ؟
دل “آباد” ز بت خانه بسوخت
شاعر عبدالرضا بازوبندی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو