در باغ سخن دان چو یکی سبزه نروید
از مفتعلن مفتعلن هیچ نجوید
آنکس که نداند که نداند خبرش نیست
آن کو که نخواهد که بداند چه بگوید
در آینه پاک دلان ، جان جهان بین
عاشق چه بگوید همه چون مشک ببوید
گر پاک کنی جان و دل خویش به آبی
هر روز و شبان در چمنت سرو بروید
در ملک سخن خیمه زنی ، سایه او بین
جان پشت در قلعه او کوبه بکوید
“آباد”لب جوی یکی بید بکاری
گم گشته ای در سایه آن روی بشوید
از مفتعلن مفتعلن هیچ نجوید
آنکس که نداند که نداند خبرش نیست
آن کو که نخواهد که بداند چه بگوید
در آینه پاک دلان ، جان جهان بین
عاشق چه بگوید همه چون مشک ببوید
گر پاک کنی جان و دل خویش به آبی
هر روز و شبان در چمنت سرو بروید
در ملک سخن خیمه زنی ، سایه او بین
جان پشت در قلعه او کوبه بکوید
“آباد”لب جوی یکی بید بکاری
گم گشته ای در سایه آن روی بشوید
شاعر عبدالرضا بازوبندی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو