باز کنید پنجره را باز بهار می رسد
سوزن خار می شکند مرهم یار می رسد
بال زنید بال زنید گهه که پریدن بپری
چرخ زنید چرخ زنید وقت شکار می رسد
باده دهید باده دهید جان به جهان دار رسید
مژده دهید مژده دهید دل به نگار می رسد
خاک بدم پاک شدم هان که غبار می رود
دل بر دلدار رود شهه به سوار می رسد
سوخت مرا آتش او، برد مرا سو به سو
دوخت لبم سوزن او، صبح خمار می رسد
از دم او من بدوم تا بر “آباد”ه ای
جان چه کنم دل چه کنم روز نثار می رسد
سوزن خار می شکند مرهم یار می رسد
بال زنید بال زنید گهه که پریدن بپری
چرخ زنید چرخ زنید وقت شکار می رسد
باده دهید باده دهید جان به جهان دار رسید
مژده دهید مژده دهید دل به نگار می رسد
خاک بدم پاک شدم هان که غبار می رود
دل بر دلدار رود شهه به سوار می رسد
سوخت مرا آتش او، برد مرا سو به سو
دوخت لبم سوزن او، صبح خمار می رسد
از دم او من بدوم تا بر “آباد”ه ای
جان چه کنم دل چه کنم روز نثار می رسد
–
بی هنر
هر کو از نقد پریشان بایدش
از گفتگو روی گردان بایدش
با دست خود سنگ زیرین کج نهد
کج می رود کج ببینان بایدش
گر هم به راهش بخوانند گو یکی
صد فحش و تهمت نصیبان بایدش
نا خوش بود او چو در آید به میان
از جمع تا کی هراسان بایدش ؟
“آباد”تا چند خواهی پی کنی*( کندن )
در فکر دل باش عزیزان بایدش
شاعر عبدالرضا بازوبندی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو