عبدالحمید ضیایی
1
ای کاش …
بگذار فراهم کنم از جان ، کلماتی
حالا که ز سمت تو نیامد نفحاتی
دلتنگم و خود را زده ام باز به مردن
دلتنگم و … مانده ست مگر راه نجاتی؟
شد بی تو زمین گیر و هوایی دلم ای عشق !
بر ذمه ی من مانده هنوز از تو زکاتی؟
نه رومی ام و در دل من حسرت شمس است
نه حافظ ام و دلشده ی شاخ نباتی
ای عشق که از عطر تو گیج اند زبان ها
ای آن که فراتر ز جهان ها و جهاتی !
من آب حیات از تو نمی خواهم هرگز
ای کاش مرا دفن کنی در ظلماتی …
(2)
دیر آمدی
عشق است اين كه مي كشدم تا تو ،يا هوس؟
دلتنگم آن چنان … كه مبادا نصيب كس !
دير آمدي، زمان تغزل گذشته است
تا گل كنم، چو ناله، سحرگاهي از جرس
دير آمدي و … دوره ي پرهيز آمده ست
حتي پر است خواب من از قاضي و عسس
خيمه زده ست در دل من رخوت خزان
آه اي بهار گریه ، كه دوري ز دسترس !
مرگ است ؛ اين كه گام مرا مي برد به پيش
درد است؛ اين كه در دل من مي كشد نفس
هرچند، روزگار ، اسير جنون ماست
ما کیستیم ؟ حضرت هيچ ابن هيچ كس …
(3)
به مقصد نرسیدن
و هر چه جاده ، فریب است و قرب و بعد ، خیال است
گمان نکن که رسیدی به یار و وقت وصال است
همیشه فاصله ای هست بین چشم و تماشا
همیشه فاصله هایی که عین گِریه زلال است
شبی ز خویش سفر كن به مقصد نرسیدن….
به مقصدی که مسیرش فقط ملال و سؤال است
براي با تو نبودن، زمان چه قدر مهياست !
براي از تو سرودن،چه قدر آينه لال است !
به روزگار عطش کشتگان مخند ، كه دیري ست
گذشته از سرمان آب و خون گريه حلال است
تو ماه مشرقي و من پلنگ زخميِ مغرور
رسيدن به تو در وهم و قصه نيز محال است …
(4)
جرأت دیوانگی
چه رقص گريه آوازي ست ، امشب باد و باران را !
مگر بر باد دادي باز گيسوي پريشان را ؟
چرا بلقيس عاشق ! كولي اندوهگين شب !
نمي رقصي نمي خواني غزل هاي سليمان را ؟
به گيسويت قسم ! ايمان اگر ايمان من باشد
بيامرزد خدا ، هفتاد پشت بت پرستان را !
مرا از اين طلسم كهنه ، مي دانم ، گريزي نيست
فريبي تازه كو اين زخمي سر در گريبان را ؟
بگو اين چندمين برف است بينِ بوسه هاي ما ؟
مرا آتش بزن ، بشكن سكوتِ اين زمستان را
نه ذوقِ گريه اي مانده ست و نه شوق تماشايي
كجا پنهان كنم اين آتش پيچيده دامان را ؟ ….
دريغا جرات ديوانگي در روح ما مرده ست
– به جاي ما – خدايا خلق كن يك شيخ صنعان را
(5)
گاهی به این که …
هرچند بي تو هيچِ محض و با تو بسیارم
شك مي كنم گاهي به اين كه دوستت دارم
پيچيده امشب در مشامم عطرِ يوسف باز
شايد كه من ديوانه اي از وهم سرشارم
دیوانه ام من ، از تو هرگز دل نخواهم كند
هرگز مبادا اين كه از تو چشم بردارم
نه حضرتِ عين القضاتِ شمع آجينم
نه شيخِ اشراقم ، نه چون منصور بر دارم
با اين همه هر پير مي پيچد به تكفيرم
با اين همه هر شيخ مي خندد به انكارم
باران گرفته ، وه! چه رقصِ گريه آميزي!
باران هم امشب بي تو مي كوشد به آزارم
اين روزها حتي خودم را هم نمي بينم
اين روزها ، اين روزها ، خيلي گرفتارم