فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 23 مهر 1403

پایگاه خبری شاعر

عبدالحمید ضیایی

تصویر تست

عبدالحمید ضیایی

 

 1

ای کاش 

بگذار فراهم کنم از جان ، کلماتی

حالا که ز سمت تو نیامد نفحاتی  

دلتنگم و خود را زده ام باز به مردن

دلتنگم و … مانده ست مگر راه نجاتی؟  

شد بی تو  زمین گیر و هوایی دلم ای عشق !

بر ذمه ی من مانده هنوز از تو زکاتی؟  

نه رومی ام و در دل من حسرت شمس است

نه حافظ ام و دلشده ی شاخ نباتی  

ای عشق که از عطر تو گیج اند زبان ها

ای آن که فراتر ز جهان ها و جهاتی 

من آب حیات از تو نمی خواهم هرگز

ای کاش مرا دفن  کنی در ظلماتی …  

(2)

دیر آمدی  

عشق است اين كه مي كشدم تا تو ،يا هوس؟ 

دلتنگم آن چنان … كه مبادا نصيب كس !   

دير آمدي، زمان تغزل گذشته است 

تا گل كنم، چو ناله، سحرگاهي از جرس    

دير آمدي و … دوره ي پرهيز آمده ست 

حتي پر است خواب من از قاضي و عسس   

خيمه زده ست در دل من رخوت خزان 

آه اي بهار گریه ، كه دوري ز دسترس !   

مرگ است ؛ اين كه گام مرا مي برد به پيش 

درد است؛ اين كه در دل من مي كشد نفس   

هرچند، روزگار ، اسير جنون ماست 

ما کیستیم ؟ حضرت هيچ ابن هيچ كس 

(3)

به مقصد نرسیدن 

و هر چه جاده ، فریب است و قرب و بعد ، خیال است

گمان نکن که رسیدی به یار و وقت وصال است  

همیشه فاصله ای هست بین چشم و تماشا

همیشه فاصله هایی که عین گِریه زلال است  

شبی ز خویش سفر كن به مقصد نرسیدن….

به مقصدی که مسیرش فقط ملال و سؤال است  

براي با تو نبودن، زمان چه قدر مهياست !

براي از تو سرودن،چه قدر آينه لال است 

به روزگار عطش کشتگان مخند ، كه دیري ست

گذشته از سرمان آب و خون گريه حلال است   

تو ماه مشرقي و من پلنگ زخميِ مغرور

رسيدن به تو در وهم و قصه نيز محال است 

(4) 

جرأت دیوانگی  

چه رقص گريه آوازي ست ، امشب باد و باران را !

مگر بر باد دادي باز  گيسوي پريشان را ؟ 

چرا بلقيس عاشق ! كولي اندوهگين شب !

نمي رقصي نمي خواني غزل هاي سليمان را ؟ 

به گيسويت قسم ! ايمان اگر ايمان من باشد

بيامرزد خدا ، هفتاد پشت بت پرستان را  ! 

مرا از اين طلسم كهنه ، مي دانم ، گريزي نيست

فريبي تازه كو اين زخمي سر در گريبان را ؟ 

بگو اين چندمين برف است بينِ بوسه هاي ما ؟

مرا آتش بزن ، بشكن سكوتِ اين زمستان را  

نه ذوقِ گريه اي مانده ست و نه شوق تماشايي

كجا پنهان كنم اين آتش پيچيده دامان را ؟ …. 

دريغا جرات ديوانگي در روح ما مرده ست

به جاي ما –  خدايا خلق كن يك شيخ صنعان را  
 
 

(5) 

گاهی به این که 
 

هرچند بي تو هيچِ محض و با تو بسیارم

شك مي كنم گاهي به اين كه دوستت دارم  

پيچيده امشب در مشامم عطرِ يوسف باز

شايد كه من ديوانه اي از وهم سرشارم 

دیوانه ام من ، از تو هرگز دل نخواهم كند

هرگز مبادا   اين كه از تو چشم بردارم 

نه حضرتِ عين القضاتِ شمع آجينم

نه شيخِ اشراقم ، نه چون منصور بر دارم 

با اين همه هر پير مي پيچد به تكفيرم

با اين همه هر شيخ مي خندد به انكارم 

باران گرفته ، وه! چه رقصِ گريه آميزي!

باران هم امشب بي تو مي كوشد به آزارم 

اين روزها حتي خودم را هم نمي بينم

اين روزها ، اين روزها ، خيلي گرفتارم