در جوانی ناجوانمردانه پیرم کرده ای
تک درختی خشک در دشت کویرم کرده ای
تک درختی خشک در دشت کویرم کرده ای
قهر و ناز وخنده،از این دست بازی کم کَمک
تا بفهمم ناگهان دیدم اسیرم کرده ای
در تراش عشق من اینگونه رعنا گشته ای
قدرنشناسی بجایش سربزیرم کرده ای
با تو از بس صاف بودم ساده ام پنداشتی
چون عروسک لعبت طفل صغیرم کرده ای
من گریزان از تو و آهوی چشمت می دوید
آنقدر دنبال من تا دستگیرم کرده ای
دست روی ماشه بردی با دولول وحشی ات
چکّ و چک با مژّه ها آماج تیرم کرده ای
هی ازین شاخه به آن شاخه پریدی عاقبت
روبهی بیچاره دنبال پنیرم کرده ای
کعبه ی چشمت سیاه اما تو با ترفندها
سوی ترکستان فرستادی سفیرم کرده ای
۱۳۹۴/۳/۱
شاعر عباس کمارجی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو