فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 15 آبان 1403

پایگاه خبری شاعر

عباس خوش عمل کاشانی

1

هر دم شکست می رسد از بخت بد مرا
مینای می کجاست که از خــود برد مرا

در بنــــــد خاکدانم و از شعله ی فراق

دود جگـــــر به اوج فلک می رسد مرا

روح مجرّدم کـــه بــــه ظلمات زندگی

محکوم کرده اند بــــــه حبس ابد مرا

در کـــــوره راه حادثه های هزار رنگ

از پــــــا در آمدم ؛ نکند کس مدد مرا

بی صحبت فرشته بسی پرغبار شد

آیینه ی دل از نفــس دیـــو و دد مرا

درگلشن وجود چنان خوار گشته ام

کاقبال هم به سینه زنددست ردمرا

راهی بسوی یارگشـودم ولی دریغ

ابلیس کرد وسوسه گردید سد مرا

آنک در انتظار تــــــوام ای بهار عشق

دست خزان به ریشه اگرتیشه زدمرا.

2

«من زنده ام» از شمیم بین الحرمین
وز رایحــــــــه ی نسیم بین الحرمین

یارب به قداست حــــرم مرگی سرخ

قسمت کـــــن در حریم بین الحرمین

*

در شـــــام و عــــــراق ملّتــــی جان آگاه

با دادن ایــــن شعــــــــــــار می پوید راه

ای دشمن شیعه ، خصــــم سنّی داعش

«من زنده ام» و تو مرده ، ان شاءالله.

3

شب یلداست شب خاطره ها
خاطراتی همه شیرین و عزیز

خاطراتی همه از عطر صمیمیت و شادی لبریز

فرصتی سبز و بهارآئین تا بار دگر

پیش هم بنشینیم

نفس سرد زمستان را با زمزمه ها

نقل یک خاطره از دفتر پیشین ترها

خواندن یک غزل از حافظ شیراز

که دلهامان را

گرمتر می خواهد

دور کنیم

به تمنّای بهاری که ز راه

خواهد آمد و صمیمیت سبزش را

خواهد بخشید

خاطرآسوده ز دیوی که پس پنجره کرده ست کمین

دل خود را و دل یاران را

مسرور کنیم

صحبت از گرمی دلبستگی و نور کنیم.

4

در عــــرصه ی محشری که باشـــد فــــردا

گـــــوینـــد مرا بـــه پـــای میــــزان فــــردآ

یارب چـــه کنم اگــــر نباشـــد بــــه لبـــــم

گلنغمــــــه ی «ربّ لاتــــــذرنــی فـــــردا»*

5

دیشب مــــن و دل مقیــــــم کــویی بودیم

ســــرمست ز بـــــاده ی سبـــــویی بودیم

من در پــــی دل دوان دوان ، او پی یــار

هــــر یک طــــرفی به جستجویی بودیم.

6

ین عمّارم بـــه لب ، وادی بـــه وادی می روم
راه را گم کـــرده ام ، دنبـــــال هــادی می روم

عشق پــایــــم را به زنجیر رهــایی بسته است

لنگ لنگان در مسیــــر غیـرعــــــادی می روم

جــان پناهی تـــا بیابم بهتـــر از اصحاب کهف

روز و شب بــــــا گامهای اعتقــــادی می روم

ازجمــــادی مردن ونامی شدن کاریست سخت

متّکی زان رو بـــــه شمشیـر جهادی می روم

سمت شب بوهای گلزاری که سهم خارهاست

نـــرمپـــوتــــر از نسیــــــــم بامدادی می روم

بـــال در بـــــال کبـــــوتـــرهـای بــــــام آرزو

تا منــــــای عشق بی بانگ منـادی می روم

در مسیــــر کعبه ی دل تا کنم شوری به پا

با ترنّمهای شیــــریــــن عبـــــادی می روم

تا مراد خــــود بیابم سمت دریـای جنــــون

بی هــــراس از موجهای نامرادی می روم

گرچه با غم زادم و با غم به سر بردم ولی

چون سبکروح وسبکبارم به شادی می روم.

7

آن زن خطیـــــر بـــود کــه می فرمود : در خاطرم خطور ندارد مرگ
جایی کـــــه با غزل نفسم جاری است ، پروانه ی عبور ندارد مرگ

تا زنده ام به کسوت درویشی ، دور از من است ننگ بد اندیشی

سرمستم از ترانه ی بی خویشی ، راهی مگر به گور ندارد مرگ

تا داده ام جزای بــــدی نیکی ، بـــی وحشت از تـــلافــی تاریکی

حتی بـــه مـــن گرایش و نزدیکی ، از قـــــــرنهای دور ندارد مرگ

بـــا هـــر غــزل به سبک اهورایی ، با رنگ و بوی تازه ی نیمایی

اهریمن است و حســـرت بینایی ، جــــــز دیدگان کور ندارد مرگ

در بیت بیت هـــر غـــزل نابم ، از بس چـــراغ عـــــاطفه می تابم

شـــور «حیات طیّبه» می یابم ، آنجا کــــــه درک نور ندارد مرگ

هر دم«خطی ز سرعت و از آتش»، بارنگ اشتیاق رقم می زد

بـــر هـــر ورق ز دفتر عمــــــر من ، کاینجا دل حضور ندارد مرگ

هشتاد و هفت سال شکیبایی ، در خانه ای به وسعت شیدایی

آموخت بر ســـریــــر توانایی ، آخـــر مــــرا کــــــه زور ندارد مرگ

مـــرد آفـــریــن زنان دیارم را ، از من وصیت این که به صد معنا

وقتی عفــــاف بــاشد و استغنا ،  درخانه ای ظهور ندارد مرگ.

8

دیگرنه من آن مردجوانم نه توآن زن
کز عطر تنش مست شود کوچــه و برزن

افتاده زپا مثل دو بیدیم به هامون

خشکیده تر از دست و دل مرد تبـرزن

تن داده به هر حادثه در رهگذر باد

دل بسته به خاشاک و خس دشت ستـرون

در پاسخ هر چشمک آمیخته بـا اشــک

وقتی که فرستاده شود از طـــرف من

لبخندتودیگرنه ملیح است ونه نوشین

ایمای تو دیگر نه فریبا و نه رهزن

با این همه گر دوست مراداشته باشی

با خاطره ی عهد کهن قـدر یـک ارزن

این جان که مراهست وبال تن رنجـور

وین سرکه توراروزوشبی بوده به دامن

سازم به فدای تو و ریزم به قدمهات

تاآن که ادایم شود آن دین به گردن.

9

مانند غروب عصــر پائیز دلم

یکسر متلاطم و غـم انگیز دلم

مینالد و میـگدازد و میسوزد

کز عشق نکرده است پرهیز دلم

10

ازدسـت زمــانه غــرق خونست دلم

سرگشتــه ی وادی جنـــونست  دلم

عمریست چومن زبون ولکنت به زبان

در خــطّ خـــطا و آزمون است دلم

11

در روستــای «یوسف آباد» دارد اقامت مــرد چاقی
شاعر ولی بیگانه با شعر،دل بسته بر دیگ و اجاقی

از صبــح تا شب کنج خانه،کـز کرده در جنب زنانه
میــدان فعّالیت او ، محــدود باشـــد در اتاقی

تلفیق با هم صدر و ذیلش ، دیگر نباشد باب میلش
نه شاهـــد آیینه رویی ، نه ساقـی سیمینه ساقی

افسرده وغمگین وبیمار،چون خودروی افتاده ازکار
این روزهــا حتی نوشتار ، باشد برایش کار شاقی

گردد وجــود شعله خیـزی ، با خــوردن حبّ مویزی
سردی دمار ازوی درآرد ، گر غوره خاید یا سماقی

با همسر خود همچو خواهر ، حتی اگر در جوف بستر
شد سالها کز هم جدایند ، بی صیغــه ی تلخ طلاقی

این روزهــا آید بـه دیده ، زردآلوی ترش لهیده
آن سیب سرخی را که دادند ، یک روز بر دست چلاقی

«بینی و بینک» بر زبانش ، جاری ولی باشد گرانش
تا در خطاب او را بگوید:ای مهربان!«هذا فراقی»

از پیر همسر تـا نواده ، تلخ است کام خانواده
با مرگ مـرد چــاق شاید ، شیرین بیفتد اتفاقی.