سینه مالامالِ درد است از تبِ سوزانِ عشق
ناله ها دارد بسی ، اندر غمِ هجرانِ عشق
خسته است از جورِ زمان بی خانمان و در بهدر
در بیابان غم و اندوه سرگردان عشق
در نبردی ظالمانه، بیکمند و بیسِنان
دل فکند از پا ولی شد فاتح میدانِ عشق
دل اسیرِ زلفِ یار است و به حکمش جان نثار
میستیزد تا بگیرد پرچم عنوان عشق
در مقامِ عاشقی، از بس کشیده رنج دل
زهر خون نوشیده از پیمانهی پنهانِ عشق
عاشقی، دیوانگی، سوز است و درد بیقرار
یوسفی گم گشته دارد در دل زندان عشق
چون شدی شیدای عشق، افسانه ی شیرین بخوان
بیستونها کنده شد از همّتِ مردانِ عشق
آنکه از شورِ هوس افتاد در چنگالِ عشق
گشت سرگردانِ صحرا در پی طوفانِ عشق
شهدِ آغازش عسل، شیرینتر از ایمانِ دل،
لیک پایانش چو زهر افتاد در جانانِ عشق
گفت زاهد:من ندانم حال و احوالات عشق
عاشقان افتاده اند در بحر بی پایانِ عشق
زعفر نظرزاده زاهد


