از کوچه میگذشت یک طفل دورهگرد
در عمق چهرهاش اندوه بود و درد
گفتم: چه میکنی در این هوای سرد
برگرد خانهات ای طفل دورهگرد
آهی کشید و گفت: بیخانمان منم
از رنج روزگار زخمیست این تنم
از صبح تا غروب در کوچهها روان
فریاد میزنم از بهر لقمه نان
در حومههای شهر شب میروم به خواب
در خانهای که هست ویرانه و خراب
سهم من از جهان فقر و گرسنگی
نفرین به روزگار لعنت به زندگی