پرستش مددی
پائیزه ی غروب سپردم به دست موج
انگار بی تو این دل من دل نمی شود
تلخ است بی تو حرکت آرام ابرها
باران بدون طرح تو عاقل نمی شود
یک منحنی میان نفس های زندگی
تاریخ هم بدون تو پایان شاعریست
اصلن تو را ندیدن حرف از وفا زدن
دور از هنر و خودش عین کافریست
در لابلای سرد زمستان داغ ها
پیچیدم آنقدر که غریبانه یخ زدم
مثل لباس کهنه ی درویش دهکده
از سردی هوای زمستانه نخ زدم
حسی عجیب در دل من موج می زند
حسی که پای بغض دلم را شکسته است
در من کسی برای نفسهای بی کسی
یک عمر با نگاه غریبی نشسته است
سخت است در تراکم امواج آب ها
مثل بلم شکستن و در خود رها شدن
یا مثل شاخه ی خشکی که بی رمق
از دامن درخت تناور جدا شدن
باید شکست شیشه ی تزویر را شبی
پشت دعای معتکفانی که عاشقند
پشت شکوه خسته گلهای رازقی
زیر لوای اهل جهانی که عاشقند
اهل غزل شکسته ” پرستش “نمی کنند
سرشاخه های خشک درختان باغ را
دزدان اعتبار به باور نمی برند
همراه خود به همهمه شب چراغ را
پرستش مددی
۱۳۹۵.۰۷.۲۴
بخش چهار پاره | پایگاه خبری شاعر
منبع: سایت شعر ایران