پر می کشی چو چلچله ها در هوای من
از انزوا در آمده ای با صفا ی من
از انزوا در آمده ای با صفا ی من
ای فصل خوب عاشقی ای حضرت ِغروب
تا آسمان بیا و بپر پا به پا ی من
در فصل فصل یاد تو پاییز دیگرم
زاییده یِ خیال منی هم صدای من
آغوش تو به وسعت دنیا غریبه بود
آرامشم شدی که شوی آشنای من
از حس و حال این دل خود گفته ام ولی
شعری سروده ای شبی از انزوای من
یادت نرفته یک شبی اما میان جمع
یک بیت گفته ای و شد آن هم بلایِ من
“تنـها نہ مـن بہ عشـق نـگاہ تـو زنـدہ ام
حتے شـدسـت عـاشق چشـمت خداےمن”
#شهلا_نوروزی
شاعر شهلا نوروزی
بخش غزل | پایگاه خبری شاعر
منبع: شعر نو