دلم فارغ ز قید کفر و دین استکـه مـقـصـودم بــرون از آن و ایـن اسـتجـدا تــا مـانـده ام از آسـتـانـشتــو گـویـی گـریـه ام در آسـتــیـن اسـتدو عـالـم را…
دلم فارغ ز قید کفر و دین است | کـه مـقـصـودم بــرون از آن و ایـن اسـت |
جـدا تــا مـانـده ام از آسـتـانـش | تــو گـویـی گـریـه ام در آسـتــیـن اسـت |
دو عـالـم را بـه یک نظـاره دادیم | کـه سـودای نـظـربــازان چــنـیـن اســت |
بـلای جان من بـالا بلندی است | کــه بــر بـــالــش جــای آفــریــن اســت |
غـزالـی در کـمـنـد آورده بـخـتـم | کـه چــیـن زلـف او آشـوب چــیـن اسـت |
نـگـاری جـسـتـه ام زیبـا و زیرک | زهی صـورت کـه بـا معـنی قـرین اسـت |
بـه لعـل او فـروشـم خـاتـمی را | کـه اسـم اعـظـمش نقـش نگـین اسـت |
تـماشـا کـن رخـش را تـا بـدانی | که خورشید از چه خاکسترنشین است |
کس کان لعل و عارض دید گفتـا | زهـی کـوثــر کـه در خــلـدبــریـن اســت |
کـمـان ابـرو بـتـی دارم فـروغـی | کـه از هر سـو بـتـان را در کـمـین اسـت |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج