شـود پـاک از گنه هر کس بـه کوی عشـق می آیدکـه آن دریای بـی پـایان بـه جـوی عـشـق مـی آیدجـز این درگـاه بـاغ دلـگـشـایی نـیسـت عـاشـق رااگـرچـه بـوی خـ…
شـود پـاک از گنه هر کس بـه کوی عشـق می آید | کـه آن دریای بـی پـایان بـه جـوی عـشـق مـی آید |
جـز این درگـاه بـاغ دلـگـشـایی نـیسـت عـاشـق را | اگـرچـه بـوی خـون از خـاک کـوی عـشـق مـی آید |
مگـر بـی کـوشـش این دولت نصـیب ما شـود، ورنه | زما افـتـادگـان کـی جـسـتـجـوی عـشـق می آید؟ |
ز شــرم خــود بــود در پــرده بــیـگـانـگـی عــاشــق | وگـرنـه حــســن دایـم روبــروی عــشــق مـی آیـد |
گـزیـدم خــاکـسـاری تــا شـوم ایـمـن، نـدانـسـتــم | که هر جا هست سنگی بر سبوی عشق می آید |
بــــرآ از آرزو کــــان قــــبــــلـــه گــــاه آرزومـــنـــدان | بـــه دنــبـــال دل بـــی آرزوی عــشـــق مــی آیــد |
بــه رنـگ خــود بــرآرد ســیـل را دریـای بــی پــایـان | ز بـیدردان بـه گـوشـم گـفـتـگـوی عـشـق مـی آید |
چـو آب زنـدگـی مـی نوشـد و لـب تـر نـمـی سـازد | اگـر تــیـغ دو عــالـم بــر گـلـوی عــشــق مـی آیـد |
بـه خون خویش آسان نیست دست از آرزو شستن | ز هر ناشـسـتـه رویی کی وضوی عشـق می آید؟ |
نـدانم کـیسـت مـعـشـوقـم ز حـیرانی، همـین دانم | کـه از هـر ذره خــاکـم هـایـهـوی عـشـق مـی آیـد |
اگـر چـون سـرو حـسـن بـیـوفـا ثـابـت قـدم بــاشـد | چـو قـمری طـوق بـیرون از گـلـوی عـشـق می آید |
همین می خوردن است و گل ز روی گلرخان چیدن | دریـن ایـام از کــاری کــه بــوی عــشــق مــی آیـد |
درین ظـلـمـت سـرا گـر هسـت صـائب آب حـیوانـی | کـه سـازد زنـده دلـهـا را، ز جـوی عـشـق مـی آید |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج