حـضـور می طـلبـی سـینه را مصـفا کنگـهر پـرسـت تـو گـنجـینه را مـصـفـا کـنز خــانـه بــصــفـا مـیـهـمـان نـگـردد کـمهمین تـو سـعـی کن آیینه را مصـفا کن…
حـضـور می طـلبـی سـینه را مصـفا کن | گـهر پـرسـت تـو گـنجـینه را مـصـفـا کـن |
ز خــانـه بــصــفـا مـیـهـمـان نـگـردد کـم | همین تـو سـعـی کن آیینه را مصـفا کن |
مه از گـرفـتـگی آمد بـرون بـه جـام زدن | تـو هم بـه جـام زدن سـینه را مصـفا کن |
دگـر بــرای چـه روزسـت بــاده روشـن؟ | ز تــیـرگـی شــب آدیـنـه را مـصــفـا کـن |
نظر به صافی چشمه است جویباران را | بـه دشـمنان دل پـر کـینه را مصـفـا کـن |
ذلـیل می شـود از رقـعـه طـمـع درویش | ز پـینـه خـرقـه پـشـمـینه را مـصـفـا کـن |
بـه لوح ساده توان کرد حسن را تسخیر | ز جــوهـر آیـنـه ســیـنـه را مـصــفــا کـن |
هلال آینه روشـن اسـت صـائب حـسـن | تو همچو صبح همین سینه را مصفا کن |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج