من آن مرغـم کـه افـکـندم بـه دام سـد بـلا خـود رابــه یـک پــرواز بــی هـنـگـام کـردم مـبــتــلـا خــود رانه دستی داشتـم بـر سر، نه پـایی داشتـم در گل…
من آن مرغـم کـه افـکـندم بـه دام سـد بـلا خـود را | بــه یـک پــرواز بــی هـنـگـام کـردم مـبــتــلـا خــود را |
نه دستی داشتـم بـر سر، نه پـایی داشتـم در گل | به دست خویش کردم اینچنین بی دست و پا خود را |
چــنــان از طــرح وضــع نـاپــســنـد خــود گــریـزانـم | که گر دستـم دهد از خـویش هم سـازم جـدا خـود را |
گر این وضع است می ترسم که با چندین وفاداری | شــود لـازم کـه پــیـشــت وانـمـایـم بــیـوفــا خــود را |
چـو از اظـهار عـشـقـم خـویش را بـیگـانه می داری | نـمـی بـایسـت کـرد اول بـه این حـرف آشـنـا خـود را |
بـبـین وحشی که در خوناب حـسرت ماند پـا در گل | کـسـی کـو بــگـذرانـدی تــشـنـه از آب بــقـا خــود را |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج