آنـانـکـه شــمـع آرزو در بــزم عــشــق افــروخــتــنـداز تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختنددی مـفــتــیـان شــهـر را تــعــلـیـم کــردم مـسئلــهو امـرو…
آنـانـکـه شــمـع آرزو در بــزم عــشــق افــروخــتــنـد | از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند |
دی مـفــتــیـان شــهـر را تــعــلـیـم کــردم مـسئلــه | و امـروز اهل میکـده، رندی ز مـن آمـوخـتـند |
چـون رشتـه ایمان من، بـگسـسـتـه دیدند اهل کفر | یک رشته از زنار خود، بـر خرقه من دوختـند |
یـارب! چـه فـرخ طـالـعـنـد، آنـانـکـه در بــازار عـشـق | دردی خـریدند و غـم دنیای دون بـفروخـتـند |
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟ | کامروز، آن بـیچارگان اوراق خود را سوختـند |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج