چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستـش رابـه شست عشق دست آورد جان بـت پرستش رابـه گوش دل بـگفت اقبـال رست آن جـان بـه عشق مابـکرد این دل هزاران جـان نثـار…
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستـش را | بـه شست عشق دست آورد جان بـت پرستش را |
بـه گوش دل بـگفت اقبـال رست آن جـان بـه عشق ما | بـکرد این دل هزاران جـان نثـار آن گفت رسـتـش را |
ز غـیـرت چـونـک جـان افـتـاد گـفـت اقـبـال هـم نـجـهـد | نشستست این دل و جانم همی پاید نجستش را |
چو اندر نیستی هستست و در هستی نبـاشد هست | بـیـامـد آتـشـی در جـان بــسـوزانـیـد هـسـتـش را |
بـرات عـمـر جـان اقـبـال چـون بـرخـواند پـنـجـه شـصـت | تـراشـیـد و ابــد بـنـوشـت بـر طـومـار شـصـتـش را |
خــدیـو روح شــمـس الـدیـن کـه از بــســیـاری رفـعـت | نـدانـد جـبــرئیـل وحـی خـود جـای نـشـسـتـش را |
چـو جـامش دید این عـقلم چـو قرابـه شـد اشـکسـتـه | درستی های بـی پایان بـبـخشید آن شکستش را |
چو عشقش دید جانم را به بالای یست از این هستی | بــلــنــدی داد از اقــبـــال او بـــالــا و پــســتــش را |
اگــر چــه شــیـرگــیـری تــو دلــا مـی تــرس از آن آهـو | کـه شـیـرانـنـد بـیـچـاره مـر آن آهـوی مـسـتـش را |
چــو از تـــیــغ حــیــات انــگــیــز زد مــر مــرگ را گــردن | فـروآمـد ز اسـپ اقـبـال و می بـوسـید دسـتـش را |
در آن روزی کــه در عــالــم الــســت آمــد نــدا از حــق | بــده تــبــریـز از اول بــلــی گــویــان الــســتــش را |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج