بـشسـتـم تـخـتـه هستـی سر عالم نمی دارمدریـدم پـرده بـی چـون سـر آن هـم نـمـی دارممرا چون دایه قدسی بـه شیر لطف پرورده ستملامت کی رسد در من که برگ غم …
بـشسـتـم تـخـتـه هستـی سر عالم نمی دارم | دریـدم پـرده بـی چـون سـر آن هـم نـمـی دارم |
مرا چون دایه قدسی بـه شیر لطف پرورده ست | ملامت کی رسد در من که برگ غم نمی دارم |
چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی گوید | بـیا بـا من دمی بـنشین سـر آن هم نمی دارم |
دمـی کـانـدر وجــود آورد آدم را بــه یـک لـحـظـه | از آن دم نـیـز بــیـزارم ســر آن هـم نـمــی دارم |
چه گویی بـوالفضولی را که یک دم آن خود نبـود | هـزاران بـار مـی گـوید سـر آن هـم نـمـی دارم |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج