فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 6 مرداد 1403

شماره ٦٢٩: تو خورشیدی و یا زهره و یا ماهی نمی دانم

تــو خــورشــیـدی و یـا زهـره و یـا مـاهـی نـمـی دانـموزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمی دانمدر این درگـاه بـی چـونی همه لـطـف اسـت و موزونیچـه صحرایی …

تــو خــورشــیـدی و یـا زهـره و یـا مـاهـی نـمـی دانـموزین سرگشته مجنون چه می خواهی نمی دانم
در این درگـاه بـی چـونی همه لـطـف اسـت و موزونیچـه صحرایی چـه خضرایی چه درگاهی نمی دانم
بــه خــرمــنـگــاه گــردونـی کــه راه کــهـکــشــان داردچـو تـرکـان گرد تـو اخـتـر چـه خـرگاهی نمی دانم
ز رویت جـان ما گلشـن بـنفـشـه و نرگـس و سـوسـنز مـاهت مـاه مـا روشـن چـه همـراهی نمـی دانم
زهــی دریــای بــی ســاحــل پــر از مــاهــی درون دلچـنـین دریا نـدیدسـتـم چـنـین مـاهی نـمـی دانـم
شـهـی خــلـق افـســانـه مـحــقـر هـمـچــو شـه دانـهبـجـز آن شـاه بـاقـی را شـهنـشـاهی نـمـی دانم
زهـی خـورشـید بـی پـایـان کـه ذراتـت سـخـن گـویـانتــو نـور ذات الــلــهـی تــو الــلــهـی نــمــی دانــم
هـزاران جـان یـعـقـوبــی هـمـی سـوزد از ایـن خـوبـیچـرا ای یوسـف خـوبـان در این چـاهی نـمـی دانم
خـمش کن کـز سـخـن چـینی همیشـه غـرق تـلوینیدمـی هویی دمـی هـایی دمـی آهی نـمـی دانـم
خمش کردم که سرمستم از آن افسون که خوردستمکه بـی خـویشی و مستـی را ز آگاهی نمی دانم

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج