بـه خاک و خون نکشد خصمی زمانه مراکه تـیر کـج، گذرد راسـت از نشـانه مرادریـن ریـاض مـن آن بـلـبـل زمـین گـیـرمکه نیست جـز گره بـال خویش دانه مراکجـاست …
بـه خاک و خون نکشد خصمی زمانه مرا | که تـیر کـج، گذرد راسـت از نشـانه مرا |
دریـن ریـاض مـن آن بـلـبـل زمـین گـیـرم | که نیست جـز گره بـال خویش دانه مرا |
کجـاست حلقه دامی و گوشه قفسی؟ | که مار شد خس و خاشاک آشیانه مرا |
بـلاسـت خـواب پـریشان دراز چـون گردد | چه دلخوشی بـود از عمر جـاودانه مرا؟ |
چـو آفـتـاب مرا نیسـت سـیم و زر در کار | که هست چـهره زرین خـود، خـزانه مرا |
بـه غـیر گـرد یتـیمی نمانده چـون گـوهر | امـیـد سـاحـل ازین بـحـر بـیـکـرانـه مـرا |
عجب که راه به سر وقت من بـرد درمان | چـنین که درد گرفتـه است در میانه مرا |
چـگونه پـای بـه دامن کـشـم درین وادی | کـه مـوج ریـگ روان اسـت تـازیـانـه مـرا |
بـه خـاک شوره کند تـخـم پـاک را بـاطل | سـتـمـگـری کـه بـرون آورد ز خـانـه مـرا |
به ابر رحمت این بحر، چشم بد مرساد! | که چـون صدف ز گهر کرد آب و دانه مرا |
چـنان فسرده ز وضع جـهان شدم صائب | که نیسـت لذت از اشـعار عاشقانه مرا |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج