مــن از اقــلــیـم بــالــایـم ســر عــالــم نـمــی دارمنـه از آبـم نه از خـاکـم سـر عـالـم نـمـی دارماگـر بــالـاســت پــراخــتــر وگـر دریـاسـت پــر…
مــن از اقــلــیـم بــالــایـم ســر عــالــم نـمــی دارم | نـه از آبـم نه از خـاکـم سـر عـالـم نـمـی دارم |
اگـر بــالـاســت پــراخــتــر وگـر دریـاسـت پــرگـوهـر | وگر صحـراست پـرعبـهر سر آن هم نمی دارم |
مـرا گـویی ظـریـفـی کـن دمـی بـا مـا حـریفـی کـن | مرا گفته ست لاتـسکن تو را همدم نمی دارم |
مرا چـون دایه فضـلش بـه شـیر لطـف پـرورده سـت | چـو من مخـمور آن شیرم سـر زمزم نمی دارم |
در آن شربـت که جـان سازد دل مشتـاق جـان بـازد | خـرد خـواهد که دریازد منش محـرم نمی دارم |
ز شــادی هـا چــو بــیـزارم ســر غــم از کـجــا دارم | بـه غـیر یـار دلـدارم خـوش و خـرم نـمـی دارم |
پـی آن خـمر چـون عـندم شـکـم بـر روزه می بـندم | کـه من آن سـرو آزادم که بـرگ غـم نمی دارم |
درافـتــادم در آب جــو شـدم شـسـتــه ز رنـگ و بــو | ز عـشـق ذوق زخـم او سـر مـرهم نمـی دارم |
تو روز و شب دو مرکب دان یکی اشهب یکی ادهم | بـر اشهب بر نمی شینم سر ادهم نمی دارم |
جـز این مـنـهـاج روز و شـب بـود عـشـاق را مـذهب | که بـر مسلک به زیر این کهن طارم نمی دارم |
بـه بـاغ عـشـق مـرغـاننـد سـوی بـی سـویی پـران | من ایشان را سـلیمانم ولی خـاتـم نمی دارم |
منم عیسی خوش خـنده که شد عالم بـه من زنده | ولی نسبـت ز حق دارم من از مریم نمی دارم |
ز عشق این حـرف بـشنیدم خموشی راه خود دیدم | بگو عشقا که من با دوست لا و لم نمی دارم |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج