از ســرو مــرا بـــوی بـــالــای تــو مــی آیــدوز مــاه مـرا رنـگ و ســیـمـای تــو مـی آیـدهر نی کـمر خـدمـت در پـیش تـو می بـنددشــکـر بــه غـلـامـی…
از ســرو مــرا بـــوی بـــالــای تــو مــی آیــد | وز مــاه مـرا رنـگ و ســیـمـای تــو مـی آیـد |
هر نی کـمر خـدمـت در پـیش تـو می بـندد | شــکـر بــه غـلـامـی حــلـوای تــو مـی آیـد |
هـــر نـــور کـــه آیـــد او از نـــور تـــو زایــد او | مـی مـژده دهـد یعـنـی فـردای تـو مـی آید |
گل خواجـه سوسن شد آرایش گلشن شد | زیـرا کـه از آن خــنـده رعــنـای تــو مـی آیـد |
هر گه ز تـو بـگریزم بـا عشـق تـو بـسـتـیزم | اندر سـرم از شش سـو سودای تـو می آید |
چون برروم از پستی بیرون شوم از هستی | در گـوش من آن جـا هم هیهای تـو می آید |
انـــدر دل آوازی پــــرشـــورش و غـــمـــازی | آن نـالـه چـنـیـن دانـم کـز نـای تـو مـی آیـد |
روزسـت شبـم از تـو خـشکسـت لبـم از تـو | غم نیست اگر خشکست دریای تو می آید |
زیـر فــلـک اطــلـس هـشــیـار نـمـانـد کـس | زیرا که ز بـیش و پـس می های تـو می آید |
از جــور تــو انـدیـشـم جـور آیـد در پــیـشـم | بـینم کـه چـنـان تـلـخـی از رای تـو مـی آید |
شمس الحق تبریزی اندیشه چو بـاد خوش | جـان تــازه کـنـد زیـرا صـحـرای تــو مـی آیـد |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج