میسر نیسـت بـا هوش وخـرد بـی دردسر بـودنگـوارا مـی کـنـد وضـع جـهـان را بــی خـبــر بــودننبـاشد بـر دلم چـون سرو از بـی حـاصلی بـاریکـه دارد حـاصـلی …
میسر نیسـت بـا هوش وخـرد بـی دردسر بـودن | گـوارا مـی کـنـد وضـع جـهـان را بــی خـبــر بــودن |
نبـاشد بـر دلم چـون سرو از بـی حـاصلی بـاری | کـه دارد حـاصـلی چـون تـازه رویی بـی ثـمر بـودن |
قـنـاعـت بـا در دل کـن ازین درهـای بـی حـاصـل | کــه بـــاشــد زرد روی آفــتــاب از در بــه در بــودن |
ز فـیـض جــام در دورسـت ذکـر خـیـر جــم دایـم | نــبـــایــد در جــهــان آفــریــنــش بــی اثــر بـــودن |
شـد از تـسـلـیم بـر مـن تـنگـنـای چـرخ گـلـزاری | کـه گردد بـیضـه مهد راحـت از بـی بـال و پـر بـودن |
بـه جـامی دسـتـگیری کن من افتـاده را سـاقی | که دستم چون سبو گردید خشک از زیر سر بودن |
ز سنگ کودکان بـر دل غبـاری نیسـت مجـنون را | که خـندان اسـت کبـک مسـت از کوه و کمر بـودن |
بر آتش می زنم چون شمع بهر چشم تر خود را | که در دل می خلد چـون خـار بـی مژگان تـر بـودن |
بـه مـقـدار گـرانی غـوطـه در گـل مـی زند لـنگـر | کـه گـردد قــطــره دور از قــرب دریـا از گـهـر بــودن |
جـگـردارانـه سـر کـن راه صـحـرای طـلـب صـائب | کـه کـام شـیـر گـردد نـقـش پـا از بـی جـگـر بـودن |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج