ز گـریه سـرکـشـی افـزود آن پـریـوش راکـه شـعـلـه ور کـنـد اشـک کـبــاب، آتـش راز چــهــره عــرق آلــود یــار در عــجــبــمکه کرده است چـسان جـمع، آب و…
ز گـریه سـرکـشـی افـزود آن پـریـوش را | کـه شـعـلـه ور کـنـد اشـک کـبــاب، آتـش را |
ز چــهــره عــرق آلــود یــار در عــجــبــم | که کرده است چـسان جـمع، آب و آتـش را؟ |
عـنان نخـل خـزان دیده در کـف بـادسـت | چــگـونـه جــمـع کـنـم ایـن دل مـشـوش را؟ |
مه بـه پـرورش تـن روان شـود مشـغـول | مکن بـه جـام سـفـالین شـراب بـی غـش را |
بـه بـوالهوس مکـن از روی التـفـات نگـاه | بــه خــاک ره مـفــکـن تــیـر روی تــرکـش را |
ضـرور تـا نشـود، لب بـه گفـتـگو مگـشـا | عـنـان کـشـیده نـگـه دار اسـب سـرکـش را |
مـرا نهال امید آن زمـان شـود سـرسـبـز | کـه نـخـل مـوم کـنـد ریـشـه در دل آتــش را |
به سیم و زر نشود حرص و آز کم صائب | که نیست از خس و خاشاک سیری آتش را |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج