فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 6 مرداد 1403

شماره ٦٠٠: دوش چه خورده ای بگو ای بت همچو شکرم

دوش چه خورده ای بگو ای بت همچو شکرمتا همه سال روز و شب باقی عمر از آن خورمگـر تـو غـلـط دهی مرا رنگ تـو غـمز می کـندرنگ تـو تـا بـدیده ام دنگ شده ست ا…

دوش چه خورده ای بگو ای بت همچو شکرمتا همه سال روز و شب باقی عمر از آن خورم
گـر تـو غـلـط دهی مرا رنگ تـو غـمز می کـندرنگ تـو تـا بـدیده ام دنگ شده ست این سرم
یک نفـسـی عـنان بـکش تـیز مرو ز پـیش منتـا بــفـروزد ایـن دلـم تـا بـه تـو سـیـر بــنـگـرم
سـخـت دلم همی طـپـد یک نفسـی قرار کنخـون ز دو دیده مـی چـکـد تـیز مـرو ز مـنظـرم
چـون ز تـو دور می شوم عبـرت خـاک تـیره امچـونـک بـبـیـنـمـت دمـی رونـق چـرخ اخـضـرم
چـــون رخ آفــتـــاب شــد دور ز دیــده زمــیــنجـامـه سـیاه مـی کـنـد شـب ز فـراق لـاجـرم
خور چو به صبـح سر زند جامه سپید می کندای رخـت آفـتــاب جـان دور مـشـو ز مـحـضـرم
خـیره کـشـی مکـن بـتـا خـیره مریز خـون منتـنـگ دلـی مـکـن بـتـا درمـشـکـن تـو گـوهـرم
سـاغـر مـی خـیـال تـو بـر کـف مـن نـهـاد دیتـا بــنـدیـدمـت در او مـیـل نـشـد بـه سـاغـرم
داروی فـربـهـی ز تـو یـافـت زمـیـن و آسـمـانتــربــیـتــی نـمـا مـرا از بــر خــود کــه لـاغــرم
ای صنم سـتـیزه گر مسـت سـتـیزه ات شکرجـان تـو است جـان من اخـتـر تـوست اخـتـرم
چند به دل بـگفته ام خون بـخور و خموش کندل کـتـفـک همی زند که تـو خـموش من کـرم

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج