مرا عهدیست بـا شادی که شادی آن من باشدمرا قولیست بـا جـانان که جـانان جـان من بـاشدبه خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطانکه تا تختست و تا بختست او سل…
مرا عهدیست بـا شادی که شادی آن من باشد | مرا قولیست بـا جـانان که جـانان جـان من بـاشد |
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان | که تا تختست و تا بختست او سلطان من بـاشد |
اگـر هشـیار اگـر مـسـتـم نـگـیرد غـیر او دسـتـم | وگر من دست خود خستم همو درمان من بـاشد |
چـه زهره دارد اندیشـه کـه گـرد شـهر من گـردد | کی قصـد ملک من دارد چـو او خـاقان من بـاشـد |
نـبـیـنـد روی مـن زردی بــه اقـبــال لـب لـعـلـش | بـمیرد پـیش من رستـم چو از دستـان من بـاشد |
بـــدرم زهــره زهــره خــراشــم مــاه را چـــهــره | بـرم از آسـمـان مـهـره چـو او کـیـوان مـن بـاشـد |
بـــدرم جــبـــه مــه را بـــریــزم ســاغــر شــه را | وگـر خــواهـنـد تــاوانـم هـمـو تــاوان مـن بــاشـد |
چـراغ چـرخ گـردونم چـو اجـری خـوار خـورشـیدم | امـیر گـوی و چـوگـانم چـو دل مـیدان مـن بـاشـد |
منم مصـر و شـکرخـانه چـو یوسـف در بـرم گیرم | چـه جـویم ملک کنعان را چـو او کنعان من بـاشد |
زهی حـاضـر زهی ناظـر زهی حـافظ زهی ناصـر | زهی الـزام هـر مـنـکـر چـو او بـرهـان مـن بـاشـد |
یکی جـانیسـت در عـالم که ننگش آید از صـورت | بـپـوشـد صـورت انسـان ولـی انسـان من بـاشـد |
سـر مـا هسـت و من مجـنون مجـنبـانید زنجـیرم | مرا هر دم سر مه شد چو مه بر خوان من بـاشد |
سخن بـخش زبـان من چو بـاشد شمس تبریزی | تو خامش تا زبان ها خود چو دل جنبان من باشد |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج