بــه قـامـت ســرو را از قـد کـشـیـدن بــاز مـی داردبـه عـارض رنـگ گـل را از پـریدن بـاز مـی داردمـن ایـن رخـسـار حـیـرت آفـرین کـز یـار مـی بـینـمسـرش…
بــه قـامـت ســرو را از قـد کـشـیـدن بــاز مـی دارد | بـه عـارض رنـگ گـل را از پـریدن بـاز مـی دارد |
مـن ایـن رخـسـار حـیـرت آفـرین کـز یـار مـی بـینـم | سـرشـک گـرمـرو را از چـکـیـدن بـاز مـی دارد |
مـرا کـرده اسـت چـون آیینه حـیران مـجـلـس آرایی | که می را در رگ مست از دویدن باز می دارد |
من این مژگان گیرایی کز آن خوش چشم می بینم | نـگـاه وحــشــیـان را از رمـیـدن بــاز مـی دارد |
اگــر بــی پــرده در بــازار مــصــر آیــی، زلــیــخــا را | تـمـاشـای تـو از یوسـف خـریدن بـاز مـی دارد |
چـه مـغـرورسـت خـورشـید جـهان افـروز حـسـن او | کــه صــبــح آرزو را از دمــیــدن بــاز مــی دارد |
از ان ظـاهـر نـشـد خـونـریزی مـژگـان خـونـخـوارش | که تـیغ تـشنه خون را از چـکیدن بـاز می دارد |
بــه ظـاهـر تـلـخـیـی دارد سـر پــسـتـان پـیـکـانـش | کـه طـفـلـان هوس را از مـکـیدن بـاز می دارد |
نـشــد زان بــیـقـراریـهـای مـن خــاطــر نـشــان تــو | کـه تـمـکـین تـو دل را از تـپـیدن بـاز مـی دارد |
نمـی سـازد بـه خـود مـشـغـول دنیا اهل بـینـش را | کـه وحـشـت آهوان را از چـریدن بـاز می دارد |
حــجــاب سـهـل بــسـیـارســت اربــاب بــصـیـرت را | نـظـر را بـرگ کـاهـی از پـریـدن بــاز مـی دارد |
ره هــمــوار پـــیــش دوربـــیــنــان ایــن خــطــر دارد | کـه رهـرو را زپـیـش پـای دیـدن بــاز مـی دارد |
زپـیـریـهـا هـمـیـن افـسـوس دل را مـی گـزد صـائب | کـه بـی دنـدانـیم از لـب گـزیدن بـاز مـی دارد |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج