ای دل فـرورو در غـمش کـالـصـبـر مفـتـاح الـفـرجتـا رو نمـاید مـرهمـش کـالـصـبـر مفـتـاح الـفـرجچـندان فـروخـور آن دهان تـا پـیشـت آید نـاگـهانکرسـی و …
ای دل فـرورو در غـمش کـالـصـبـر مفـتـاح الـفـرج | تـا رو نمـاید مـرهمـش کـالـصـبـر مفـتـاح الـفـرج |
چـندان فـروخـور آن دهان تـا پـیشـت آید نـاگـهان | کرسـی و عرش اعظمش کالصـبـر مفتـاح الفرج |
خـندان شو از نور جـهان تـا تـو شوی سور جـهان | ایمن شـوی از ماتـمش کـالصـبـر مفـتـاح الفـرج |
بـاری دلـم از مـرد و زن بـرکـنـد مـهـر خـویـشـتـن | تا عشق شد خال و عمش کالصبر مفتاح الفرج |
گر سـینه آیینه کـنی بـی کـبـر و بـی کینه کـنی | در وی بـبـینی هر دمش کالصـبـر مفـتـاح الفـرج |
چون آسمان گر خم دهی در امر و فرمان وارهی | زین آسـمان و از خـمش کالصـبـر مفـتـاح الفـرج |
هم بـجـهی از مـا و مـنـی هم دیو را گـردن زنـی | در دست پـیچی پـرچمش کالصبـر مفتـاح الفرج |
اقـبـال خـویش آید تـو را دولت بـه پـیش آید تـو را | فـرخ شـوی از مقـدمش کـالصـبـر مفـتـاح الفـرج |
دیویسـت در اسـرار تـو کـز وی نگون شـد کـار تـو | بـربـند این دم محـکمش کالصـبـر مفـتـاح الفـرج |
دارد خـدا خـوش عـالمی منگر در این عـالم دمی | جـز حـق نبـاشد محـرمش کالصبـر مفتـاح الفرج |
خـامش بـیان سـر مکن خـامش که سـر من لدن | چـون می زند اندرهمش کالصـبـر مفـتـاح الفـرج |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج