بــه دلــجــویـی و دلــداری درآمــد یـار پــنــهـانــکشب آمد چـون مه تـابـان شه خـون خوار پـنهانکدهان بـر می نهاد او دست یعنی دم مزن خـامشو مـی فــرمـ…
بــه دلــجــویـی و دلــداری درآمــد یـار پــنــهـانــک | شب آمد چـون مه تـابـان شه خـون خوار پـنهانک |
دهان بـر می نهاد او دست یعنی دم مزن خـامش | و مـی فــرمـود چــشــم او درآ در کــار پــنـهـانـک |
چـو کرد آن لطـف او مسـتـم در گلزار بـشـکسـتـم | هـمـی دزدیـدم آن گـل هـا از آن گـلـزار پـنـهـانـک |
بـدو گـفـتـم کـه ای دلـبـر چـه مکـرانگـیز و عـیاری | بـرانگـیزان یکـی مـکـری خـوش ای عـیار پـنهانک |
بـنه بـر گوش من آن لب اگر چه خلوتـست و شب | مـهـل تــا بــرزنـد بــادی بــر آن اسـرار پــنـهـانـک |
از آن اسرار عاشق کش مشو امشب مها خامش | نـوای چـنـگ عـشـرت را بـجـنـبــان تـار پـنـهـانـک |
بــده ای دلـبــر خـنـدان بــه رسـم صـدقـه پـنـهـان | از آن دو لـعـل جــان افـزای شــکـربــار پــنـهـانـک |
کـه غـمـازان همه مسـتـند اندر خـواب گـفـت آری | ولیکن هست از این مستان یکی هشیار پنهانک |
مکن ای شمس تـبـریزی چنین تـندی چنین تـیزی | کـجــا یـابــم تــو را ای شـاه دیـگـربــار پــنـهـانـک |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج