ز دل خــیـال مــیـانـش بــدر نـمــی آیـدز لـفـظ مـعـنی پـیچـیده بـر نمی آیدنظـر ز عـارض او بـرنمـی تـوانم داشـتبـهشـت اگر چـه مرا در نظرنمی آیدپیام لط…
| ز دل خــیـال مــیـانـش بــدر نـمــی آیـد | ز لـفـظ مـعـنی پـیچـیده بـر نمی آید |
| نظـر ز عـارض او بـرنمـی تـوانم داشـت | بـهشـت اگر چـه مرا در نظرنمی آید |
| پیام لطف تو بـا عاشق اختیاری نیست | گـرفـتـگی ز نسـیم سـحـر نمی آید |
| بـه بـاددستی طوفان چه می کند لنگر | شـکـیب بـا دل خـودکـام بـرنمی آید |
| شرر بـه آتـش سـوزنده بـازگشت نمود | حـضـور خـاطـر مـا از سـفـر نمی آید |
| ز آبـگـیـنـه او بـر دلـم غـبـاری نـیـسـت | که عاشقی ز پریشان نظر نمی آید |
| سبوی باده دل تنگ در جهان نگذاشت | ز دسـت بـستـه مگو کار بـرنمی آید |
| دلم دونیم شـد از دیدنش که می گوید | کـه کـار تـیغ ز مـوی کـمـر نمـی آید |
| چــرا ز بــیـم کـنـار از کـنـار مـی گـذری | تـرا کـه مـوی میان در نظـر نمی آید |
| ازین چـه سود که دریاست در گره او را | چو دفع تـشنه لبـی از گهر نمی آید |
| ز شرم خنده او استخوان صبـح گداخت | شکر بـه حسن گلوسوز بـرنمی آید |
| که بـر چـراغ دل من زد آسـتـین صـائب | که بـوی سوختـگی از جگر نمی آید |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج











