دل آســوده در زیـر فـلـک پــیـدا نـمـی گـرددزشـورش قـطـره ای گوهر درین دریا نمی گـرددفلک را نقطه خاک از سکون در چرخ می آردتـو تـا سـاکن نگردی دل جـهان…
دل آســوده در زیـر فـلـک پــیـدا نـمـی گـردد | زشـورش قـطـره ای گوهر درین دریا نمی گـردد |
فلک را نقطه خاک از سکون در چرخ می آرد | تـو تـا سـاکن نگردی دل جـهان پـیما نمی گردد |
بـه قدر آشنایان دل زخلوت می کند وحشت | بـه خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی گردد |
ز اسـتـقـرار مرکـز می شـود پـرگـار پـا بـرجـا | بـه گـرد سـر، زمین را آسـمان بـیجـا نمی گردد |
مرا روی سـخـن بـا خـود بـود از جـمله عـالم | کـه تـا طـوطـی نبـیند خـویش را گویا نمی گردد |
نگیرد دامن سیل سـبـکرو هر خـس و خـاری | دل آزاده مــغـــلــوب غــم دنــیــا نــمــی گــردد |
ندارد حاصلی صائب بـه نیکان دوختن خود را | که سوزن دیده و راز صحبت عیسی نمی گردد |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج