زان سـر زلف مرا بـی سـرو سـامان کردیخـاطـرم جـمـع نـشـد تـا تـو پـریـشـان کـردیمن به سودای غمت اشک به دامن کردمتـا تـو از سـنبـل تـر مـشـک بـه دامـان …
زان سـر زلف مرا بـی سـرو سـامان کردی | خـاطـرم جـمـع نـشـد تـا تـو پـریـشـان کـردی |
من به سودای غمت اشک به دامن کردم | تـا تـو از سـنبـل تـر مـشـک بـه دامـان کـردی |
سـینه صد چـاک و جـگر پـاره خـدا را بـنگر | کـه چـه ها بـا من از آن چـاک گـریبـان کـردی |
حیرتی دارم از آن صورت زیبـا که تو راست | که بـه یک جـلوه مرا صـورت بـی جـان کـردی |
عـنـدلـیب دل مـن نغـمـه سـرا شـد روزی | کـانجـمن را ز رخـت صـحـن گـلسـتـان کـردی |
خـون بــهـای دلـم از لـعـل گـهـربــار بــیـار | چون به خون غرقه اش از خنجر مژگان کردی |
نام شـمشـیر تـو آسـایش جـان بـاید کـرد | که ز کـشـتـن همه دشـوار من آسـان کـردی |
سـالها در طـلـبـت گـوشـه نشـینی کـردم | تـا گـذاری بـه سـر گـوشـه نـشـیـنـان کـردی |
هم نشـینان تـو از بـوی ریاحـین مـسـتـند | وه که در کار سـمن و سـنبـل و ریحـان کردی |
تـا فـروغـی نـظـری در رخ زیـبــای تـو کـرد | فـارغـش از مه و خـورشـید درخـشـان کـردی |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج