چـه خـلاف سر زد از ما که در سرای بـستـیبـر دشمنان نشسـتـی، دل دوسـتـان شکستـیسـر شـانـه را شـکـسـتـم بـه بـهـانـه تـطـاولکـه بـه حـلـقـه حـلـقـه زلـفـ…
چـه خـلاف سر زد از ما که در سرای بـستـی | بـر دشمنان نشسـتـی، دل دوسـتـان شکستـی |
سـر شـانـه را شـکـسـتـم بـه بـهـانـه تـطـاول | کـه بـه حـلـقـه حـلـقـه زلـفـت نکـنـد درازدسـتـی |
ز تـو خـواهش غـرامت نکند تـنی که کشـتـی | ز تــو آرزوی مـرهـم نـکــنـد دلـی کـه خــســتــی |
کـسـی از خــرابــه دل نـگـرفـتــه بــاج هـرگـز | تـو بـر آن خـراج بـستـی و بـه سلطنت نشستـی |
بــه قـلـمـروی مـحـبــت در خـانـه ای نـرفـتـی | که به پاکی اش نرفتی و به سختی اش نبستی |
بـه کمال عجـز گفتـم که بـه لب رسـید جـانم | ز غــرور نـاز گـفــتــی کـه مـگـر هـنـوز هـســتــی |
ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمی شناسی | بـه در کنشت منشین تـو که بـت نمی پـرسـتـی |
تـو که تـرک سر نگفتـی ز پـیش چگونه رفتی | تـو که نقـد جـان ندادی ز غـمش چـگونه رسـتـی |
اگرت هوای تـاج اسـت بـه بـوس خـاک پـایش | کـه بـدین مـقـام عـالـی نـرسـی مـگـر ز پـسـتـی |
مـگـر از دهـان ســاقـی مـددی رســد وگـرنـه | کس از این شراب بـاقی نرسـد بـه هیچ مسـتـی |
مـگـر از عـذار سـر زد خـط آن پــسـر فـروغـی | کـه بـه صـد هزار تـندی ز کـمند شـوق جـسـتـی |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج