فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 19 شهریور 1403

شماره ٤٥٣: زخاموشی دل آگاه روشن بیش می گردد

زخــامـوشـی دل آگـاه روشـن بــیـش مـی گـرددفــروغ شــمـع مـا در زیـر دامـن بــیـش مـی گــرددکـمینگاهی اسـت خـواب امن سـیلاب حـوادث رادل بــیـدار را وح…

زخــامـوشـی دل آگـاه روشـن بــیـش مـی گـرددفــروغ شــمـع مـا در زیـر دامـن بــیـش مـی گــردد
کـمینگاهی اسـت خـواب امن سـیلاب حـوادث رادل بــیـدار را وحــشـت ز مأمـن بــیـش مـی گـردد
امـیـد فـتـح بـاب از چـشـم بـینـا داشـتـم، غـافـلکه از در بـستن این غمخانه روشن بیش می گردد
نگـردد حـرص را کـوتـاه دسـت از لـقـمه سـنگـینچو بندد بر شکم سنگ این فلاخن بیش می گردد
گـریـبــان چــاک سـازد بــخــیـه مـنـت غـیـوران رانمـایان زخـم ما از چـشـم سـوزن بـیش می گـردد
مـرا بــگـذار چــون پــرگــار تــا گـرد جــهـان گـردمکـه سـرگـردانـیم از پـا فـشـردن بـیـش مـی گـردد
مجـو از نعـمت بـسـیار سـیری از تـهی چـشـمانکـه این غـربـال سـرگردان زخـرمن بـیش می گردد
زخط عنبرین شد شوخی آن چشم مست افزونچو خون شد مشک، آهو را رمیدن بـیش می گردد
شب وصل تـو می لرزم بـه چشم از گریه شادیخـطـر بـاشـد چـراغی را که روغن بـیش می گردد
لـب پـیمـانـه مـی را مـکـیدن خـشـک اگـر سـازدلــب او را طــراوت از مــکــیـدن بــیـش مـی گــردد
بــجـز رویـش کـه گـلـگـل شـد زتأثــیـر نـگـاه مـنکدامین گل درین گلشـن زچـیدن بـیش می گردد؟
زخـط شـد خـار خـار دلـربــایـی حــسـن را افـزونکـه حـرص گل بـه جـمع زر زدامن بـیش می گـردد
عرق پـاک از جبـینش می کند مشاطه زین غافلکـه آب چـشـمه ها از پـاک کـردن بـیش می گـردد
بـه عجـز اقرار کن صائب، وگرنه نفس سـرکش راچـو شمع از سر زدن رگهای گردن بـیش می گردد

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج