زخــامـوشـی دل آگـاه روشـن بــیـش مـی گـرددفــروغ شــمـع مـا در زیـر دامـن بــیـش مـی گــرددکـمینگاهی اسـت خـواب امن سـیلاب حـوادث رادل بــیـدار را وح…
زخــامـوشـی دل آگـاه روشـن بــیـش مـی گـردد | فــروغ شــمـع مـا در زیـر دامـن بــیـش مـی گــردد |
کـمینگاهی اسـت خـواب امن سـیلاب حـوادث را | دل بــیـدار را وحــشـت ز مأمـن بــیـش مـی گـردد |
امـیـد فـتـح بـاب از چـشـم بـینـا داشـتـم، غـافـل | که از در بـستن این غمخانه روشن بیش می گردد |
نگـردد حـرص را کـوتـاه دسـت از لـقـمه سـنگـین | چو بندد بر شکم سنگ این فلاخن بیش می گردد |
گـریـبــان چــاک سـازد بــخــیـه مـنـت غـیـوران را | نمـایان زخـم ما از چـشـم سـوزن بـیش می گـردد |
مـرا بــگـذار چــون پــرگــار تــا گـرد جــهـان گـردم | کـه سـرگـردانـیم از پـا فـشـردن بـیـش مـی گـردد |
مجـو از نعـمت بـسـیار سـیری از تـهی چـشـمان | کـه این غـربـال سـرگردان زخـرمن بـیش می گردد |
زخط عنبرین شد شوخی آن چشم مست افزون | چو خون شد مشک، آهو را رمیدن بـیش می گردد |
شب وصل تـو می لرزم بـه چشم از گریه شادی | خـطـر بـاشـد چـراغی را که روغن بـیش می گردد |
لـب پـیمـانـه مـی را مـکـیدن خـشـک اگـر سـازد | لــب او را طــراوت از مــکــیـدن بــیـش مـی گــردد |
بــجـز رویـش کـه گـلـگـل شـد زتأثــیـر نـگـاه مـن | کدامین گل درین گلشـن زچـیدن بـیش می گردد؟ |
زخـط شـد خـار خـار دلـربــایـی حــسـن را افـزون | کـه حـرص گل بـه جـمع زر زدامن بـیش می گـردد |
عرق پـاک از جبـینش می کند مشاطه زین غافل | کـه آب چـشـمه ها از پـاک کـردن بـیش می گـردد |
بـه عجـز اقرار کن صائب، وگرنه نفس سـرکش را | چـو شمع از سر زدن رگهای گردن بـیش می گردد |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج