داشـت امـروز رخ یـار حـجـابــی کـه مـپــرسزد بـه روی دل مدهوش گـلابـی کـه مپـرساگـر از شـرم و حـیا بـوددوچـشـمش مـخـموراز عرق داشت رخـش عالم آبـی که م…
داشـت امـروز رخ یـار حـجـابــی کـه مـپــرس | زد بـه روی دل مدهوش گـلابـی کـه مپـرس |
اگـر از شـرم و حـیا بـوددوچـشـمش مـخـمور | از عرق داشت رخـش عالم آبـی که مپـرس |
خنده می کرد، ولی داشت ز پر کاری حسن | درشـکرخـنده نهان زهر عـتـابـی که مپـرس |
گـرچـه مـی زدنگـه شـوخ بـه بـازی در صـلـح | داشت بـابوسه دهانش شکرابی که مپرس |
داشـت از سـنـگـدلـی هـر مـژه خـونـخـوارش | پیش دست از دل صدپاره کبـابی که مپرس |
هـر سؤالـی کـه ازو خــیـرگـی شــوق نـمـود | داد در زیر لـب خـویش جـوابـی کـه مـپـرس |
گـرچـه بــی پــرده بــرون آمـده بــود ازخـلـوت | داشـت از حـیرت دیدار نـقـابـی کـه مـپـرس |
نـاز هـر چــنـد بــه دامـان نـگـه مـی آویـخــت | می دوید از پی دلها بـه شتابـی که مپـرس |
بــا خـط و زلـف خـود از رهـگـذر دلـهـا داشـت | مو شکافانه حـسابـی و کتـابـی که مپـرس |
از خــیــال لــب مــیــگــون خــرابــاتــی خــود | داشت در ساغر اندیشه شرابی که مپرس |
بـا خـیالـش دل سـودایی صـائب همـه شـب | بـود مشـغـول سؤالی و جـوابـی که مپـرس |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج