فرهنگی، هنری و ادبی

امروز : 6 مرداد 1403

شماره ٤٢٩: چون قلم آن را که در سر هست سودای سخن

چـون قلم آن را که در سر هسـت سودای سخـنسـر نمـی پـیچـد بـه زخـم تـیغ از پـای سـخـناز سخن ارض و سما تشریف هستی یافته استهیچ دسـت از آفـرینش نیسـت بـالـ…

چـون قلم آن را که در سر هسـت سودای سخـنسـر نمـی پـیچـد بـه زخـم تـیغ از پـای سـخـن
از سخن ارض و سما تشریف هستی یافته استهیچ دسـت از آفـرینش نیسـت بـالـای سـخـن
می شـود خـلـخـال سـاق عـرش از هر حـلقـه اینـارســایـی نـیـســت در زلـف دلـارای سـخــن
از قـلـم چـون دسـت بـردارم، کـه در هر جـلـوه ایبـیت مـعـمـوری کـنـد ایجـاد ز انـشـای سـخـن
مـی کــنـد روشــن ســواد مــردم از نـقــش قــدممی گذارد هر که سر چون خامه بر پای سخن
هــســتـــی ده روزه را عــمــر مؤبـــد مــی کــنــدهمچـو آب روح بـخـش خـضر، صـهبـای سـخـن
دیده ها را چـون جـواهر سـرمـه روشـن مـی کـندگر بـه ظاهر تـیره افتـاده است سیمای سخـن
از ســیـاهـی قـســمـت خــضـرســت آب زنـدگـیاز هزاران کـس یکـی گـردد شـناسـای سـخـن
از گــهــر رزق حــبـــاب پـــوچ آه حــســرت اســتنیسـت کـار هر سـبـکـسـر غـور دریای سـخـن
صـــورت دیـــوار بــــاشـــد در جـــهـــان آب و گـــلنیست هر کس را که در تـن جان گویای سخن
پـیش هـر نـادان دهن مـگـشـا کـه جـز فـهم رسـاراسـت ناید هیچ تـشـریفـی بـه بـالای سـخـن
طـوطـیان را زنـگ در مـنـقـار خـواهد بـسـت حـرفگـر چـنین عـالـم تـهی گـردد ز جـویای سـخـن
شــکـوه مـا زان لـب شـکـرفـشــان بــیـجــا نـبــوددر دهـان تـنـگ او مـی بـود اگـر جـای سـخـن!
صائب از قحـط سخـن سنجـان خـموشم، ورنه منچـون قـلـم دارم یـد طـولـی در احـیـای سـخـن

گروه کتاب پایگاه خبری شاعر


منبع : درج