در لـب جــان پــرور جــانـان نـمـی مـانـد ســخــندر حـجـاب غـیب هم پـنهان نمـی مـانـد سـخـننـیـسـت مـانـع سـرو را زنـجـیـر آب از سـرکـشـیچـون بـلـنـد …
در لـب جــان پــرور جــانـان نـمـی مـانـد ســخــن | در حـجـاب غـیب هم پـنهان نمـی مـانـد سـخـن |
نـیـسـت مـانـع سـرو را زنـجـیـر آب از سـرکـشـی | چـون بـلـنـد افـتـاد، در دیوان نمـی مـانـد سـخـن |
زنـده جــاویـد مـی سـازد سـخـنـور را چــو خــضـر | در اثــر از چـشـمـه حـیـوان نـمـی مـانـد سـخـن |
در گـره از نـافـه نـتــوان بــســت بــوی مـشـک را | چون بود رنگین، چو خون پنهان نمی ماند سخن |
دیده صـورت پـرسـتـان گـر شـود مـعـنی شـنـاس | در قـمـاش از یوسـف کـنعـان نمـی مـاند سـخـن |
فـهم در غـور سـخـن کـوتـه نـفـس افـتـاده اسـت | ورنـه از دریـای بــی پــایـان نـمـی مـانـد سـخـن |
خون چو گردد مشک، از پامال گشتن ایمن است | پـاک چـون گـردید از جـولـان نمـی مـانـد سـخـن |
بــر ســر انـصــاف مـی آیـد فــلـک بــا مـاه مـصــر | بـیش ازین در چـاه و در زندان نمی مـاند سـخـن |
مـی شـود چــون مـاه عـالـمـگـیـر نـور ایـن چــراغ | تــا قـیـامـت در تــه دامـان نـمـی مـانـد ســخــن |
چـون هدف ثـابـت قـدم شـد تـیر کـم گـردد خـطـا | مسـتـمع گـر دل دهد، حـیران نمی ماند سـخـن |
بـا سـخـنـور کـار عـیـسـی مـی کـنـد درد سـخـن | هست اگر این درد، بـی درمان نمی ماند سخـن |
هـســت بــر بــاد نـفــس فــرمـان او صــائب روان | از سـلیمان در شـکوه و شـان نمی ماند سـخـن |
گروه کتاب پایگاه خبری شاعر
منبع : درج
منبع : درج